Tuesday, December 4, 2012

این نیز بگذرد و این حرفا و البته برمیگردد

هیچ چیز "حال خوب کن" ی وجود ندارد ، هیچی! هیچ چی ! فقط زمان ! .. باید دوره طی شه ! وقتی افتادی پایین هیچ گهی نمیتونی بخوری تا اینکه به حد کافی به گا بری، همون مقداری که لازمه داغون شی .. بعدش کم کم خود خورشید طلوع میکنه

زور نزن ترنّم

Monday, December 3, 2012

اسمشو میزاریم ذوزنقه

مثلن یه داستان میتونه باشه ، توی گرد و غبار توی هوا ، همه آلودگی هایی که نمیذاره یه ذره جلوترتم ببینی و کورت کرده ، یه ماده وحشتناکیه که اسمشو میزارم ذوزنقه ! یه ماده که آروم آروم مغزتو میخوره ، اعصابتو .. مردم دیوونه میشن ، خودکشی میکنن ، گریه میکنن ، تهی میشن . اینجوری میتونی همه بدبختی ها رو توجیه کنی یا مردم بی اعصابو ، یا همه آدمهایی که تو تاکسی ها با غم به بیرون پنجره خیره میشن . بعد شاید دیگه انقد به فکر خوشبختی نباشیم ، وقتی بفهمیم که ذوزنقه تو هواس ، تو زمینه ، تو غذامونه تو همه وجودمونه و کاریش نمیشه کرد ، درگیر نکنیم خودمونو ...واسه خوشحالی الکی، یا کلن واسه زندگی

پ.ن : این نوشته پی نوشت نداره
پ.ن 2: -اضافه شد- الان یه پی نوشت یادم اومد ، اسمشو دوس داشتم بزارم ذوزنقه چون نه مثلث کامله نه مستطیل کامل، نه  ... فک کنم منظورو رسوند
:) 
_________________________________________________
A Perfect Circle - Blue


I didn't want to know
I just didn't want to know
Best to keep things in the shallow end
Cause I never quite learned how to swim

I just didn't want to know
Didn't want, didn't want,
Didn't want, didn't want

Close my eyes just to look at you
Taken by the seamless vision
I close my eyes,
Ignore the smoke,
Ignore the smoke,
Ignore the smoke

Call an optimist, she's turning blue
Such a lovely color for you
Call an optimist, she's turning blue
While I just sit and stare at you

Because I don't want to know
I didn't want to know
I just didn't want to know
I just didn't want

Mistook the nods for an approval
Just ignore the smoke and smile

Call an optimist, she's turning blue
Such a lovely color for you
Call an optimist, she's turning blue
Such a perfect color for your eyes
Call an optimist, she's turning blue
Such a lovely color for you
Call it aftermath, she's turning blue
While I just sit and stare at you

I don't want to know

Tuesday, November 20, 2012

حال بد .. حال بد .. حال بد..... !

 همه چیز خوبست ، بارون ، دوستای خوب ، هوای سرد ، تنجرین ، گل گفتن با بابا و گل شنفتن از مامان ، پاییز و لبخند های آرام 
همه چیز مثل یک رویا .. همه چیز از پشت مه زیبا و خوب است . اما باز هم یک چیزی کم است .. نیمدانم چیست ، احساس میکنم قلبم را یکی با جارو برقی برداشته ، نه .. شاید دلم را یکی پاره کرده محتواییاتش را کشیده بیرون ، مثل ماکارونی های به هم گره خورده ... نه . نه ! این هم نیست شاید مغزم را کسی خورده شاید کار خدا بوده اصن .. نمیدانم 
خیلی هم اهمیت ندارد 
نهایتن اینکه روزهای جوانی و طلایی زندگی ام فرار میکنند و من نمیتوانم کاری کنم جز اینکه ... نه وایسا ، الان فهمیدم چه حسی ست .. چیزی گم نشده همه چی هم هست .. مشکل اینه که بین قلب و روده و معده ام یک پوچی همراه با غم یکی جا گذاشته.. شاید هم کار گذاشته
باز هم مهم نیست 
فقط قضیه اینه که ناراحتم شاید بی دلیل شاید هم با یک دلیل محکم .. اندوهگینم
و همین کافیست برای اینکه روزهایم را تاریک کند
پ.ن : بی محتواست .. یک مشت چس ناله ! اما حالم بد است و کاری ندارم انجام دهم

Saturday, November 10, 2012


بعضی موقع ها فاصله تو تا اونور دنیا خیلی کمتر از فاصله تو با پشت در اتاقته

پ.ن : یعضی موقع هام کلن انقد فاصله داری با همه چی که فرقی نداره کجا باشی

Saturday, November 3, 2012

I'm afraid of a Ghost

در چند روز گذشته صد تا پست نوشتم و جرئت نکردم هیچکودومو آپ کنم ، الان تو درفت ها و مای داکیومنتم کلی پست نصفه نیمه س که همش عین بقیه پستهای خسته کننده مه . اما نمیدونم از ترس چی هیچکودومو آپ نکردم ، شاید چون خودمم خسته شدم یا حالم به هم میخوره از وضعیت خودم یا شاید چون منو یاد اون کتابه میندازه پستام، کتابه که تا نصفش میگفتم عالیه ولی وقتی یارو نشون داد که چقد آدم خوار و فرومایه ایه حالم به هم خورد از این همه کینه و وقت گذاشتن واسه تنفر ، از این همه کوچیک بودن که داشت خودشو واسه بد بودن ،در واقع واسه هیچی به گا میداد ... ، کتابه رو پرت کردم یه گوشه و در اولین فرصت از خودم دورش کردم
آره فک کنم واسه کتابس .. هنوزم یادش میفتم حالم بد میشه ، از ترس اینکه ذره ای شبیهش باشم 
پ.ن : این هم از اون اعتراف گنده ها بود که کونم پاره شد الآن تا بگم

پ.ن 2: از اینکه وسط فحش یا جای فحش * میزارن خیلی بدم میاد ، از هر نوع سانسوری -شاید بشه گف تو جاهای عمومی (؟!)- بدم میاد که البته این تازه سانسور هم نیست مثلن با یه کارکتر اضافه منظور حرف عوض میشه ؟! نهایتن اینکه من خیلی فحش میدم ، الآن مثلن خیلی شرمنده م -اما واقعن یه کم معذب شدم- اما نمیشد نگم چون ریا میشد 
:-" 

Sunday, October 28, 2012

خزعبلات و نیش و کنایه

من که با همه ی خالی هایم خوشحالم ، شما چطور ؟ 

------------------------------------------------------------------------------------------------------------


وقتی دستای لــِـه خانوم چادریه رو تو تاکسی دیدم ، فهمیدم دیشب راس میگفتم حاجی ، واقعن خوشی زده زیر دلمون

خفه شم پس 
:)
------------------------------------------------------------------------------------------------------------


پ.ن : ما همه زندانیان خویشتنیم

 پ.ن 2 : خدا این سیگارو از این جماعت نگیره که فک کردن بزرگترین درد دنیارو با یه نخ سیگار دارن ، البته ما که آدمای خوشحالی هستیم از درد چیزی حالیمون نی ، اما اگه درد به یه سیگار بود اوضاع بامزه میشد .. از اینا

پاک شد. 

Tuesday, October 23, 2012

بر بلندی طهران در تاریکی

فراموشی واقعن ترسناک است ، بعضی اوقات ، بعضی بو ها ، بعضی صدا ها ، بعضی لحظه ها و حس ها را دلم میخاهد زندانی کنم برای خودم تا هر روز مثل یک خانه عروسکی زیبا بهشان نگاه کنم ، مثل یک خدا . انقدر فراموشی برایم بزرگ است هر چه ازش بنویسم یا بگویم باز هم انقدر من را میترساند که بعضی لحظات منرا فلج میکند . فراموشی معنای همه زندگی و لحظاتت را ازت میگیرد . چه خوش و چه بد ! زمان هیچ دردی را دوا نمیکند ، فقط فراموشی خاطراتت را در دل خودش پنهان میکند و همانجا آرام آرام میمیرند و در نهایت فقط یک زخم کهنه میماند

_________________________________________________________________________________

با ترس میتوانم بگویم خوشحالم . یک لبخند محتاطانه هم بر لبانم
:)

_________________________________________________________________________________

 برج میلاد را خیلی دوست دارم ، وقتی سر کلاس در اوج درماندگی و خستگی ، از عصبانیت و تک بودن ، بغضی گلویم را نوازش میکند ، به برج میلاد خیره میشوم و برمیگردم به گذشته، به شبی که توی حیاط خونه "خاضعی" پیتزا میخوردیم با شکیبا ، سپیده و بهار ، همینطور که گوش میکردم به صحبت هایشان ، لبخندی از سر خوشحالی و رضایت صورتم را میپوشاند ، به برج میلاد خیره میشدم ، که خیلی نزدیک به نظر میآمد ، خیلی بزرگ ..! وقتی برای تک تک لحظه های دبیرستان دلم تنگ میشود رویم را برمیگردانم رو به پنجره، رو به تنها چیزی که من را به روزهای خوش گذشته پیوند میزند ، برج بلند و آرام . تنها دوست من در آن جای غریب 

Friday, October 19, 2012

همین.


افکارم بوی نا میدهد
و
...
اتاقم بوی گریه
.

Monday, October 15, 2012

شگفتی های روز تولد


این یک پست خوشحال است 
:) 
در این پست خزعبل زیاد است . صرفن از خط 7-8 تا مونده به آخر تا آخر پ.ن 1 برام مهمه 

از بچگی -تا چند سال پیش- همیشه منتظر تولدم بودم ، بدون یک دلیل واقعی . فقط دلم کیک میخاست شاید یه جورایی . چند سال پیش شب تولدم یه اتفاقی افتاد که از تولدم یه جورایی بیزار شده بودم .. احساس میکردم 364 روز سال سگ دو میزنی و روز تولدت که سالگرد شروع همه این بدبختی هاست باید هر جوره ذهنتو مشغول کنی یادت بره چه روز مزخرفیه . اما بعد لختی و بی احساسی سرطان وارم به تولدم هم رسید . حتی فراموش میکردم روز تولدمو و واسم با روزهای دیگه هیچ فرقی نداشت ، فقط هوای دلگیر پاییزی و الافی های همیشگی . 
امسال فکر گذشت سالهای دبیرستان اذیتم میکردم .. یه جورایی میترسیدم 18 ساله شدن مهر تاییده .. که همه روزهای خوشی که داشتم دارن هی دورتر میشن .
اما امسال به طرز عجیبی تولد خیلی خوبی داشتم ! 
برای اینکه حس خوبم خراب نشه شب تولدم ساعت 11 ونیم زود رفتم خابیدم .. نمیخاستم مثل هرسال ساعت 12 شاهد روز تولدم باشم ، حس ترسم یه جورایی غلبه کرد 

اما همه اینها یه طرف ، الانم میگم تولد خیلی روز مهمی نیست ، اما میتونه بهانه ی خیلی خوبی باشه برای شاد بودن! حتی شده یک روز ، اما می ارزه 
:) 

پ.ن 1 : امسال یکی از بهترین تبریک های تولد زندگیمو گرفتم ..ساختن دنیای سبز و آبی .. رسیدن به نیروانا 

:) خیلی حال کردم

پ.ن 2 : جالبه با فاصله کمی بدترین و دلسرد کننده ترین تبریک زندگیم .."ترنم امیدوارم یه کم بزرگ شی قدت برسه دنیای روبروت خیلی مونده و انقد همه چیو خراب نکنی و گند نزنی به زندگیت و زندگی خیلی معمولیتر از چیزیه که فک میکنی" شاید حرف درستی باشه ، اما اصن نمیخاستم اینو تو روز تولد 18 سالگی بشنوم ، حتی نمیخام راجع بهش فک کنم الان 

Tuesday, October 9, 2012

بدون عنوان

..حرفهایی برای گفتن ، حرفهایی برای نگفتن :) همین

Monday, October 1, 2012

Unforgettable things


بعضی لحظات باید روی استخوان هایت حک شوند تا روزهایی که از پا در آمده ای، کمک کنند دوباره بایستی و ادامه بدی . کافه ها ، تالارهای تاریک تئاتر، اینترنت-اسکایپ وفیسبوک- ، خیابان های شلوغ ، کتابخانه و پارکها و... چیز های کوچکیند که به تنهایی فقط جزیی از روزمره ات را میسازند. اما وقتی با دوستانت - آن هم دوستانی بهتر از آب روان ، نه از لحاظ روان بودن، بلکه از لحاظ زلال بودن- در همین چیزهای کوچک سهیم باشند ، آن لحظات وروزمره ها را تبدیل میکنند به تنها ارزش زندگی ت
لحظاتی که نباید فراموش شوند تا مانند یک نور به غار افکار خاک خورده ات بتابند .. تا معنی بدهند به چیزهای اطرافت ، حتی شده به بوی دود توی هوا و نفس های آلوده ات.

پ.ن : پاییزو دوس دارم 
پ.ن 2 : امم.. یادم رفت ! :| اه
پ.ن 3 : اگه بگم از شین.قاف آدم قوی تر تو زندگیم دیدم دروغ گفتم مث ســـــــــــــــــگ 

Tuesday, September 25, 2012

سکوت نامه - I Like To shoot my gun -


فکر برگشتن به اون غار وحشتناک همه تنمو میلرزونه ، با همه اون ارواح و اشباح و زامبی هاش .. با همه اون آدمها با خنده های بلند دلبرانه و حرکت های نرم دستاشون که حال آدمو به هم میزنه . یه باد ملایمی که همیشه می وزه و لباسهای بلند و موهاتو به رقص در میاره ، رقصی زشت و عاری از هر نوع زیبایی و احساس.
 نمیخام برگردم اونجا ، چون هر قدمی برمیدارم احساس میکنم بیشتر نفوذ میکنه . اونجا همه به طرز ابلهانه ای خوشحالن ، چشاشونو میبندن و صدا رو از تو گلوشون بیرون میدن .. اصن مهم نیس صدا داره چی میگه .
غار بالای کوه هاست .. جایی که انقد نور آفتاب میزنه تو چشت که کور میشی و جز تاریکی هیچی نمیبینی .

------------------------------------------------------------------------------------------------------------


 دلم میخاد همشونو بندازم تو سطل آشغال ، یه تف بکنم و برم و همشون تو هم انقد بلولند که بپوسن .. حالم داره به هم میخوره .

چرا ؟ چرا باید درگیر تو باشم؟ چرا اونوقت باید از اون متنفر باشم ؟ 
من مسؤل هیچکس نیستم

پ.ن : تنهایی خوبه اگه اختیاری باشه .
پ.ن 2 :  از تو تنها شدم - به اجبار- و .. از جماعتی که متنفرم پر

We can have some more
Nature is a whore
Bruises on the fruit

Monday, September 24, 2012

Avadakedavra

کاش میتونستم بگم کس دیگه ای مقصره ، یا یه جوری قصر از زیر خودم دربرم .. نمیدونم چی شد! یه هو من موندم و همه گه هایی که زدم . . . کاش میتونستم اعتراف کنم شاید حالم بهتر میشد. دارم زیر گناه های خودم خفه میشم ، همه کارهایی که از ترسشون شبا خوابم نمیبره که مثل یه لولوخورخوره شبا از زیر تختم ، توی کمدم ، صفحه خاموش لپتاپ و صدای ساعت میخزه و میاد آروم آروم گلومو میگیره و فشار میده.

 همیشه وانمود کردی که من بردم و به حرفم گوش میدی ... فک کردم وقتی باهات کشتی گرفتم زدمت زمین ولی تموم مدت من مرده بودم زیر کتک هات و نمیدونستم . 
انقد خودتو به خواب نزن و بیا کمکم کن خدا .
امروز چیزی برای شکستن نمیخام ، کسیو میخام برای گریه کردن و فراموش کردن ، یکیو میخام برای عشق و زدن تا حد مرگ ،یک دوست یا شایدم یه دشمن با کینه ای ناب ! یه چیزی میخام پاک و خالص باشه ، آلوده نشدن سخته ، حتی آلوده ی خوبی ها نشدن .. زندگی و مرگ ما حق ماست ! نمیزارم ازم بگیری
پ.ن : تا داشتم از احساس خالی میشدم .. بالاخره یه چیزی میشدم حتی شده یه مرده .. اومدی و به گه کشیدی همه "بودن" هامو

اولین چیزی که بعد از خوندن کل این پست به ذهنم رسید آهنگه "فرار" میوزه
But I’ll still take all the blame
'Cause you and me are both one and the same
And it's driving me mad
And it's driving me mad
I’ll take back all the things that I said
I didn't realise I was always talking to the living dead

And I don’t want you to think that I care
I never would
I never could
Again

پ.ن 2 : یک انسان به تنهایی یک موجود بی اهمیت و حقیر در برابر جهانه .. اما همین موجود خوار و پست دنیایی بزرگ برای خود داره ، چگونه یک انسان حتی پست تر میتونه یک انسان دیگه..یک دنیای بزرگ رو نابود کنه. ما لیاقت این قدرت رو نداریم
-در مورد من نیست -
 پ.ن 3 : دنیای من چیزی نداره..در واقع من دیگه دنیایی ندارم که یک حیوان دو پا بتونه نابودش کنه  .
پ.ن 4 : خــیلـــی حالم بده ، امیدوارم امشبم از اون شبا نباشه

Tuesday, September 18, 2012

چـُــــس ناله

زندگی ملال آور میگذره و من منتظرم این قسمت از حالم تموم شه .. نشستم یه کنار تا زودتر بگذره خوب شم ، بدون اینکه ذره ای تلاش کنم ، زمان داره با سرعت باد میدوه و من ثابت و مبهوت حتی سعی نمیکنم به ثانیه ها چنگ بزنم.اگه انقد آدم دمدمی مزاجی نبودم که هر روز یه مود دارم شاید یه کم تلاش میکردم ولی مث یه بیماریم که باید فقط منتظر باشم دوره بیماری تموم شه . اینا همه توجیهه نهایتن اما باز هم کم نمیارم میگم "خوب میشم : ) " و میگذره

پ.ن : برای اینکه بخوابم چشامو نمیبندم ، پلکامو روی هم فشـــار میدم 
پ.ن 2 : زندگیم مث یه تیکه عن گنده ست که داره کونمو پاره میکنه اما نهایتن به جز یه تیکه گه چیزی واسم نمیمونه
از این تشبیه بهتر ندارم
پ.ن 3 : از ترس نداشته هام خودمو دارم میکشم ، بخاطر کون گشادی و بزدلی وحشتناک از شکست های بیشتر همیشه خودم عقب کشیدم که بعدن بگم بیخیال شدم ، نه اینکه یه بار دیگه زندگی - یا شاید خدا یا شاید حتی سرنوشت - سیلی بهم زد. من همینجا میشینم ، پاهامو میندازم رو هم با یه ژست خیلی زنانه بهتون نگاه میکنم که دونه دونه میپرید و میرید ، اینجوری بعدن کمتر حسرت میخورم ، و راحتتر توجیه میکنم همه نداشته هامو .
+ خداحافظ گلاااابی ها :)
پ.ن 4: حالم داره از این همه فرار کردن و توجیه و دروغ به هم میخوره اما جزیی از وجودم شدن .. اه تف 


'so I'll love whatever you become
and forget the reckless things we've done
I think our lives have just begun
I think our lives have just begun

and I'll feel my world crumbling
I'll feel my life crumbling
I'll feel my soul crumbling away
and falling away
falling away with you

staying awake to chase a dream
tasting the air you're breathing in
I know I won't forget a thing

promise to hold you close and pray
watching the fantasies decay
nothing will ever stay the same

all of the love we threw away
all of the hopes we cherished fade
making the same mistakes again
making the same mistakes again

I can feel my world crumbling
I can feel my life crumbling
I can feel my soul crumbling away
and falling away
falling away with you'

+ The Unforgiven II

Monday, September 3, 2012

برای یک توهم / برای یک محال

به نظر من کامل بودن خودش یه نقضه ولی نمیدونم چجوری تو بی نقضی :) 

وقتی بعد مدتها بی حسی و خواب تنها چیزی که سراغت میاد یه نور سیاهه ، نا امیدی و پوچی محضی که نمیشه راجع بهش صحبت کرد چون فقط بیشتر تورو به مرگ نزدیک میکنه، دلت میخاد خودتو تو عمق سطحی نگری غرق کنی شاید یادت بره که چجوری دنیات آروم آروم رو سرت خراب شد و از بین رفت - و واقعن به "هیچ" تبدیل شد - ولی مهم نیس چی دلت بخواد، به بدبختی های خودت محدود شدی و حتی دیگه شادی گذرا هم کلمه ای بی معنی برات میشه چه برسه خوشحالی 

بعد مدتها ناراحتم .. غمگین ! که فک کنم نشونه ی خوبی باشه برای اینکه نشون بده تو کالبد خالیم هنوز یه روح هست هر چند که له شده .
پ.ن : چقد غر میزنم
پ.ن 2 :اینو یکی تو گودر زده بود 
آدم شب که می‌شه اصلا انگار توی یک دنیای دیگه‌ست. آخر شب، ساعت یک و دو به بعد تفکرش تو یه هندسه‌ی دیگه‌ست کلا. تصمیم‌هایی میگیره که صبح که بیدار میشه تنش میلرزه . اصن انگار مست بوده . نگیر آقا . نصف شب تصمیم نگیر . نصف شب کاری نکن
اگر با ایشون موافقید که جدی نگیرین حرفامو ، اگر هم موافق نیستید پیشنهاد میکنم موافق باشید

Thursday, August 30, 2012

آزادی ، در بی آرزوییست .


زانوهامو بغل میکنم و بالا سر یه قبر خالی گریه میکنم  . . . شبها ، به خاطراتی که اتفاق نیفتاده ، به همه آرزوهایی که نداشتم و همه رویاهای کذایی فکر میکنم . . به اعتقاداتی که نبودند تا براشون بجنگم ، به شکست عشقی ای که حتی نمیدونم یعنی چی . . .به همشون . .  با یه حس دلتنگی ! دو دستی میچسبم به زندگی . . من میخام زنده باشم ، ولی نمیدونم چجوری

فاصله ی عجیبی احساس میکنم بین خودمو دنیای اطراف ، انگار فقط با چند نفر که تعدادشون هر روز کمتر میشه میتونم باشم که- احساس نکنم توی یه جایی ام که حتی زبون مردم هم نمیفهمم دیگه ! 
همه همینطورین ، خودمونو خوب گول میزنیم  . مهم اینه که کی بیشتر دووم میاره وانمود کنه که دنیا چیزی برامون داره ، هر کس توی دنیای خودشه 
در هفته ی گذشته یک سوم آدمایی که میشناختمو از خودم متنفر کردم، ناراحت هم نیستم حتی یه جورایی خوشحالم 


پ.ن : مهم نیس فاصله چند کیلومتره وقتی فقط یه دوستیو داری که شده چند ثانیه به خوب بودنت فک کنه ، کافیه. بعضی چیز ها هنوز ارزش چسبیدنو دارن ... یا شایدم بهتره بگم من فقط بلدم بچسبم ، ارزششو نمیفهمم ، حالیم نی ، میفهمی؟

پ.ن 2 : تیتر این پست و پست "فراموشی شکلی از آزادیست" و از روی پیکسل های کفشدوزک برداشتم ، مغز اصن به کار نرفته ، کپی پیست ساده ست :)




The Beatles - I'm Only Sleeping

-Keeping an eye on the world going by my window
Taking my time
Lying there and staring at the ceiling
Waiting for a sleepy feeling...


Sunday, August 26, 2012

یه لامپ روشن بالای سرم

اگه بخوام خودکشی کنم ، اول به یاد آقای کوبین عزیز کلی هروئین میزنم بعدم با خودم راشن رولت بازی میکنم ، یک "فاک یو" ی
گنده و مهیجه ، فعلن چیز دیگه ای در ذهن ندارم

------------------------------------------------------------------------------------------------------------

با عذاب وجدان شدید ، در تنگنای بدی .. کتابامو میزارم سمت راستم و گودر سمت چپم هی نگا میکنم میبینم هرجوره باید اول گودرو صفر کنم ، میرم گودر میبینم از هر کی مینیمم 150 تا نت مونده بیخیال میشم، آهنگمو بلند میکنمو میچپم تو فیسبوک .. اه  چقد من گشادم :| 

Friday, August 24, 2012

طول نقاط عطف و اکسترمم را بیابید


چند روز پیش داشتم "فرینج" میدیدم (زیاد فرینج میبینم) ، ایده ی ساده ای برای جهان موازی داره . "انتخاب" !!! توی فرینج میگه ما یه تعداد زیادی جهان موازی هستیم که تو همش یه ورژن از ماست که ممکنه بخاطر "انتخاب" های مختلف هرکودوم زندگی خاص خودشونو داشته باشن . اما من الان که فک میکنم میبینم تو همه نسخه های من فک کنم همینقد اوضاشون داغونه و لشن ، میدونی ،اگه جهان موازی بود فکر نکنم واقعن کسی توی جهان ها اونقدر فرق داشت . نهایتن همین گهی که هستیم ، هستیم

------------------------------------------------------------------------------------------------------------

احساس میکنم دارم تو خلا شنا میکنم ، گم و سبک .. یه سبکی ناخوشایند ، جواب اگه تو ته خط نباشه خیلی بد میشه .. بریم ته خط، .یه جای ساکت

------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پ.ن : تعریف یا انتقاد نمیخاد بکنین ، واسه کسی نمینویسم ، خودمم نمیدونم اصن چرا اینجا مینویسم ، از لحاظ تئوری با من در تضاده اینکاراما باز هم میگم ، قرار نیس آدم ها همیشه اونجوری باشن که میخان .. یا باید با این کار مزخرف کنار بیام یا کلن تمومش کنم .. فعلن کارای مهم تری هست تا تصمیم گیری برای این داغونستان

Wednesday, August 15, 2012

PEST.


من وتو "فلانی" سرطان داریم ، هر کودوممون یه نوعشو و سرطانی که به آهستگی همه وجودمونو آلوده میکنه ، میکشه . فلانی من و تو از پسش بر نمیاییم ، اونقدم مهم نیس . آروم آروم مردن خودش واسه ما یه زندگی شده . فلانی چیزی که مارو دوستای خوبی کرده ضعف هامونه ، یادته خودمونو جر میدادیم خوب باشیم ، ما بدیم .. امروز دیگه لازم نیست کنار بیاییم  .. اصلن لازم  نیس . لازم نیس کسی کسیو نجات بده، حتی اگه بخایم هم حتی نمیتونیم خودمونو نجات بدیم ، ولی اگه میتونستیمم بازم لازم نیس


میدونی چی میگم ، مگه نه ؟
پ.ن : کلن رو مخم ام ! برو بخواب ترنم
پ.ن 2 : عادت کلن چیز مزخرفیه ، ولی عادت کردن به زندگی سگی یه جورایی خوبه . . وقتی سیلی میزنه بهت ، اونقد دیگه جا نمیخوری .بعد چند وقت دیگه حتی دردتم نمیاد

Saturday, August 11, 2012

I'm so lonely , That's OK .. I comb my hair , I'm not sad

 دیگه هیچ گره ای لای موهام نیس ، فقط هوا .. فقط باد 
 :) خلاء

------------------------------------------------------------------------------------------------------------ 

پ.ن : مهم نیس چند بار دیگه ببینمت یا نبینمت ، مترو یا خیابون یا سر کوچتون یا هر جای دیگه ، حالم ازت به هم میخوره عزیزم  
با نفرت خالص میگم 

Saturday, August 4, 2012

Requiem For a dream

همیشه وقتی فکر میکنه یا با چشم های ضعیفش میخواد یه چیزیو بخونه اخم میکنه ، ایندفعه نمیدونم برای چی اخم کرده بود ، فکر کنم هر دو . کتابو برداشت یه کم نزدیک کرد ، یه کم دور . صفحه اولشو باز کرد 
این موضوش چیه ؟-
نمیدونم هنو نخوندم+

چطور ؟ خوندیش ؟+
آره..ولی اصن یادم نیست-

کتابو گذاشت و رفت ، فقط چند وقت یه بار یه نیمنگاه بهش مینداخت ، ولی تسلیم شده بود
به همه خطهای صورتش خیره شده بودم ، معلوم نیست چند تا کتاب  چند تا آرزو و خاطره زیر موهای جو گندمیش دفن شدن. فقط که "این" نیست ، "اون" هم چند روز پیش که پینک فلوید گوش میدادم چشماشو بسته بودو داشت سعی میکرد لیریکس آهنگ یادش بیاد، برای همه چی احساس عذاب وجدان میکنم ، اینا همه ش اشتباهه

همه چی میپوسه ، همه چی فراموش میشه .. محو میشه
پ.ن : اشتــباهه
Running before time took our dreams away : پ.ن 2


موسیقی فیلم : "صبح با خس خس سینه هامون از خواب می پریم و تو آینه که قیافه ی نحسمون رو با گودی زیر چشامون می بینیم می فهمیم یه روز دیگه شروع شده! بعد به خودمون می گیم اینکه دیگه اصلا حوصله مون سر رفت از این زندگی سگی! همین طور تو روی هم پیر تر و پیر تر می شیم... جلو چشای هم می پوسیم.....محو می شیم.........با الکل های طبی بخار میشیم................." کلن خوبه

I Need to sleep / It's been a whole weak

از این پست متنفرم .. من از حس تعلق یا وابستگی به هر چیز خارجی ای متنفرم ، ولی قرار نیس همیشه آدم همونطوری باشه که میخاد 

و کنکور و نتایجش اومدنو رفتن ، با پیامد هایی فلاکتبار ! و من باز هم خنثی و خسته هیچی نگفتم و فقط وقت خودمو با همه انرژیم 
گذاشتم برای خوب کردن اطرافیانم .. نه از روی مهربونی ، یا هر چیز دیگه ای ..دروغ محضه ! من خودخواه تر از این حرفام ، بیشتر برای فراموش کردن چیزای دیگه . خودمو بیشتر له میکردم تا احساس بهتری داشته باشن . هزار راه به فلانی و بهمانی گفتم و به هدفم رسیدم ، یادم رفت همه استرس بابام و ایده های مزخرف مامانمو ! و بعد باز هم خودمو مشغول کردم . ولی وقتی صبح ها به ساعت نیگا میکنم و پای سنگینمو سعی میکنم بلند کنم تازه میفهمم چقد خسته م ! خیـــلــــی خسته م 

کاش یکی بود که فقط بهم یه کم انرژی بده ، یه کم امید . فقط در حدی که انرژی اینو داشته باشم که آروم بخزم تو لاک خودم ، یه کم امید واسه نفس کشیدن و ولی نه فلانی نه بهمانی و نه هیچ کس دیگه ای نیست و دارم امید آفرینی الکی میکنم واسه خودم 
شاید بتونم حداقل به غار افکار پوسیده خودم برگردم


:) پ.ن : فقط خـــســـــتــــه م ! همین. فک کنم دارم جو میدم
  xx پ.ن 2 : خیلی خوبی پ.ق
Sleep - Archive


Wednesday, August 1, 2012

shiny shiny ...


، مهم نیست چی میشه ، نهایتن آخرش من میگم " حالا چی ؟" و سرگردان تر میشم

و ادامه کارهایی که همیشه انجام میدم،  توی لوپ اقتادم 

(پ.ن : احتیاج شدیدی به تنهایی دارم !! یه جا که هیچکسو نشناسم ، غـــرق بشم ! (اضافه شد

Tuesday, July 24, 2012

شبانه


به طور کلی از تنهاییم لذت میبرم.
 زندگی م شده حصاری که دور خودم کشیدم . پوچی محض ! [?] ( اینترنت مدام مسخره و کتاب تکراری و سریالهای احمقانه ، افکار پوسیده و مکالمات بی پایان توی مغزم... ! )  با حس عجیبی که نمیدونم اسمش چیه ، یه حالت مطبوع .اما بعضی شبها مثل امشب ، حس ترس بدی منو میبلعه . این حس باعث میشه فک کنم باید یکی منو از باتلاقی که دارم توش فرو میرم ،( اونم با سرعت بیشتری نسبت به معمول) یه جوری بیرون بکشه . 
هی به این فک میکنم که الان باید سپیده اینجا میبود تا برینه بهم و به خودم بیام یا باید خودمو جم کنم یه جوری، ولی آخرش میبینم به هیچجام نیس. و باز هم میرسم به تناقض های بی سر و تهم و سوال های مزخرف تکراری و بی جواب ."آیا میتوان خوشبخت و تنها بود؟" کلن به کونم هست یا نه ؟! اگه نیس چطوری میتونه اذیتم کنه 
...و

:) پ.ن : طعم بچگی
پ.ن 2 : خودم نفهمیدم چی شد ، کلن خود درگیری

Friday, July 20, 2012

اعترافات - روزمره


شماره 1. من خیلی آدم کثیفیم که اینو میگم (نگم احساس میکنم میترکم) ولی واقعن "پارادایس سیتی" ورژن آلبوم سلش از ورژن گانز ن روزز بهتره . فحش بدین :دی
شماره 2.گیرایی ای که کتاب های دارن شان دارن به پای هیچ کتابی نمیرسه . من بزرگ نمیشم اگه قیمتش کتابهای احمقانه م باشه 
شماره 3.برای مخاطبی خیلی خاص ، یک دوست 
با اینکه دلتنگی داره قشنگ سینه مو پاره میکنه ، ولی میدونم هیچی مث قبل نمیشه . دروغ چرا ؟! هر دومون میدونیم . ولی هیچوقت نمیتونم با این قضیه کنار بیام . فک کنم بیشتر دارم خودمو تنبیه میکنم که خودمونو محروم میکنم از ما . آهنگ لیتیم و گوش میدم به یاد خودمون 


...شماره 5. حالا چی ؟! همم 

I Like you 
I'm not gonna crack
I miss you 
I'm not gonna crack
I Love you 
I'm not gonna crack
I killed you 
I'm not gonna craaaack ...

پ.ن : فک کنم میزان بالای خزعبلاتم با دوری از اتاقم رابطه مستقیم داره
پ.ن 2 : شمال خیلی گرمه ، اصن یه وضعی 
پ.ن 3 : پی نوشت شماره یک خالی بندی بزرگی بود هر جا باشم من خزعبلاتم میزانش بالاس، مهم نیس 
پ.ن 4 : خیلی دلم میخاد خفه شم ولی انقد از آدمیزاد و یک کانورسیشن خوب و طولانی با یک انسان (آدمیزاد و انسانی که با 
تعریف من جور در بیاد) دور بودم باید شر و ور بگم
پ.ن 5 (اضافه شد ): شماره 4 حذف شد

Monday, July 16, 2012

-

:) پاک شد 
Depeche Mode - Wrong


I was born with the wrong sign 
In the wrong house 

With the wrong ascendancy 
I took the wrong road 
That led to the wrong tendencies 
I was in the wrong place
At the wrong time 
For the wrong reason
And the wrong rhyme 
On the wrong day
Of the wrong week 
I used the wrong method
With the wrong technique 



Wrong 
Wrong 



There's something wrong with me chemically 
Something wrong with me inherently 
The wrong mix
In the wrong genes 
I reached the wrong ends
By the wrong means 
It was the wrong plan 
In the wrong hands 
The wrong theory for the wrong man 
The wrong eyes
On the wrong prize 
The wrong questions with the wrong replies 



Wrong 
Wrong 



I was marching to the wrong drum 
With the wrong scum 
Pissing out the wrong energy 
Using all the wrong lines 
And the wrong signs 
With the wrong intensity 
I was on the wrong page
Of the wrong book 
With the wrong rendition
Of the wrong look 
With the wrong moon
Every wrong night 
With the wrong tune played
Till it sounded right, yeah 



Wrong 
Wrong 



Too long...



I was born with the wrong sign 
In the wrong house 
With the wrong ascendancy 
I took the wrong road 
That led to the wrong tendencies 
I was in the wrong place
At the wrong time 
For the wrong reason
And the wrong rhyme 
On the wrong day
Of the wrong week 
I used the wrong method
With the wrong technique

Tuesday, July 10, 2012

پریــشان

 میخاستم از غرور حال به هم زنم بنویسم با یه نیمنگاه به خودم خاکستر شد :) 

پ.ن : چقد مکالمه های صامت و دوست دارم ! مکالمه های سکوت . خیلی حال میده با یه دوست تو یه جای ساکت بشینی و حرفی
نزنی .انقد بفهمی که لازم نباشه کلمات خودشونو به زور جا بدن توی این لحظه ها ! لحظه های ناب انسانی  

با نمکن OF MONSTERS AND MEN پ.ن2 : چقد

Well tell her that I miss our little talks

Soon it all will be over and buried with our past

Thursday, July 5, 2012

نــیروانــا (در باب یک اسطوره ، یک خواب )


با همه وجودم غرق آهنگها ، حرف ها ، عکسها میشم . با حسرت به ابرقدرت دنیای خودم نگاه میکنم . به همه گهی که به زندگی 
کشید و تیر آخرو به زندگی زد و رفت . آدمی که فریاد میزد برای نشنیده شدن و محو نشدن . 
آدمی که با نقض هاش کامل شده . کسی که اصلن شبیهش نیستم یعنی نمیتونم باشم ولی از یه طرف همه حرف های زده و نزده شده همه تفی که تو صورتها ننداخته همه فاکهایی که داده و نداده .. همه ش احساس میکنم خودمم . 

ابر قهرمان من آسوده باش در "نیروانا"ت .. کاری برای انجام دادن نمونده 
پ.ن : به قول سبا میتونس مث صد نفر دیگه از بچه بورژواهای پاریس بشه ، پیش زنایی با لبخند هایی به لب . ولی شد کرت کوبین با هروئین و شاتگان و مغز ترکیده .برای خیلی ها این چیزا زیادی بزرگه ... :)
پ.ن 2 : باید میرفت .
پ.ن 3 : تو زندگی ت*خ*م*ی م شاید تقریبن هیچیو ندونم اما یه چیزیو خوب میدونم ... <3

Tuesday, July 3, 2012

نقره داغ ، مس خالص

داشتم یکی از پستهای قبلو میخوندم ... این "تو" ، مخاطب من کیه ؟! کاش حداقل یه نفرت نابی (از من هیچ عشقی خودم هم توقع  ندارم) وجود داشت تا همه "تو" هارو بهش نسبت بدم .


  واقعن چیز خوبیست . Time Is running out پ.ن : این 
پ.ن 2 :واقعن حالت تهوع میگیرم از همه حرفا و نوشته هام چرا نمیبندم ؟! عـجـــــــــــــب

Sunday, July 1, 2012

Low battery ...


اومد تو و لباس پیرمردیشو تنش کرد ، لباس پیرمردی بدون مو و ریش،لاغر .
یه پیپ از جیبش درآورد و روشن کرد و بوی خوی پیپ اتاق خالیو پر کرد . کیف پوکر قدیمیشو درآورد و از جای ژتون هاش چند تا آدم برداشت . یه ژتون آدم داغون داشتم دادم بهش، فقط همینو داشتم . " خوردش کن، آرزوش کن" یه لبخند چروکیده تحویلم داد ، آدم های خودشو گذاشت سر جاش و چند تا ژتون کوچیک برداشت . بعد بازی شروع شد ...
بازی که صد بار کرده بودیمو میدونستیم چی میشه.
همه میدونن تو قمار با خدا کی میبره .
بهش نگا کردم از چشاش نمیشد فهمید چی تو سرشه با همون حالت مهربون فریبانه و پدرانه ، با همون شکوه در حالی که دنیارو مسخره کرده بود بیخیاااااال، آروووووم نشسته بود و بازی میکرد.
بعضی موقع هام نیم نگاهی به آدم های کوچولوی بدبختش مینداخت ، هرموقع حوصله اش سر میرف به موجودات رقت انگیز بدبخت نگا میکرد ، با یه برق خاصی تو چشاش...
...
در حالی که وسایلشو جم میکرد همه ژتون هامو سوزوند ، همه آرزوهام ! بهم نگاه کرد و مثل همیشه ، "خوشم میاد با اینکه افتضاحی تو بازی با همون یه دونه جونت بازی میکنی" یکی از ژتون های داغونمو پرت کرد تو صورتمو گف "فعلن با همین باش ، زندگیتو بچسب . تا بازی بعدی !" بعدم غیب شد و رفت و من ژتونمو آروم گذاشتم تو جیبم ، کنار ژتون های قدیمی شکسته و پرزها و موها و یه عنکبوت مرده .


دفعه بعد میخام کشتی بگیرم ، پوکر داره قدیمی میشه ! 


باران رحمت میبارد روی سرم / اینجا نور علی نور است ولی من کورمو کرم ! /یک دست جام باده ، یک دست زلف یار-

پ.ن : "صد و بیست و هفت" با این حرفای کنایه آمیزش یکی از چیزهاییه که تو اینروزا میتونه حالتو بهتر کنه :) 

Thursday, June 28, 2012

فراموشی شکلی از آزادیست


میدوم ... میدوم و میدوم و نمیدونم به کجا دارم میرم ... نمیخام حتی یه لحظه برگردم به پشتم نگاه بندازم . احتیاج به فــراموشی دارم 
چیز های زیادی برای فراموشی هست اما فعلن یه چیز مزخرف بی اهمیت در اولویته .-(در باب کنکور) فراموش کنم همه مسخره بازی های اطرافمو ، فراموش کنم که چقدر احمقم که حداقل تا  قبل عید برای همین 4 ساعت حرص میخوردم یا اصلن برام مهم بود .
 بدون ذره ای پشیمونی از همه لحظاتی که به بیخیالی کنکور پرداختم :)
با یه حس پوچی خیلی بدی یه لبخند خیلی تلخ ، یه بلاتکلیفی بامزه!

Wednesday, June 27, 2012

عجب !


نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من توست

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من توست

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست

گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه عشق نهان من و توست

گو بهار دل و جان باش و خزان باش ،ارنه
ای بسا باغ و بهاران که خزارن من و توست

این همه قصه فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست

نقش ما گو ننگارند به دیباچه عقل
هرکجا نامه عشق است نشان من و توست

سایه زاتشکده ماست فروغ مه مهر
وه از این آتش روشن که به جان من و توست


ه.الف سایه

پ.ن : من کی انقد رمانتیک شدم ؟

Monday, June 18, 2012

استفراغ


جلوی هم نشسته بودیمو حرف میزدیم ... ومن مستقیم به چشمهایت نگاه کردم و دروغ گفتم ! همه خزعبلاتی که به خورد همه دادم از تار و پود وجودم شده اند، با نگاه تضرع آمیز بیحسی به چشمانت نگاه میکردمو غــــــــــــــــــــرق شده بودم ! ساعت ها به من خیره شدی ، تو هم به من دروغ میگفتی ، از حرکات عصبی دستات و ناخن خوردنات معلوم بود  ... موهای زشت و گره خورده ات را میبافتی .. موهای کثیفت را. و من همچنان زمزمه میکردم و میبافتم از نیهیلیسم و خدا و آزادی ، نمیدانم چرا انگار به صورت ناگهانی حالت به هم خورد از دروغ هایمان بلند شدی و من تصویر سایه ات شدم. آمدی آیینه را شکستی و من با هزار چشمم به تو نگاه میکردم . تو نگاه تنفرآمیزی تحویلم دادی که هر هزار چشمم را بستم . اشکهایم از بین پلکهای بسته ام صورتم را داغ میکرد و چشمانم را باز کردمو تو نبودی (و همچنین یکی از چشمهایم) میدانستم برنمیگردی . همیشه حالم ازت به هم میخورد همان بهتر که رفتی



پ.ن :با خاندن چرت و پرتهایم حالت تهوع میگیرم 
پ.ن 2 : فریاااااااد 

Friday, June 15, 2012

مرده پرست

پاک شد. :)

پ.ن: بهم گفت باورم نمیشه بیخیال شدی ، حتی انکار هم نکردم . 

"شاید فقط  میتوان تا نزدیکی های تقدس رسید. در اینصورت میبایستی به خوی شیطانی تواضع آمیز و خیرخواهانه اکتفا کرد"

Thursday, May 31, 2012

نان داغ


چقدر عجیب باعث شدی قانون خودم را بشکنم . من هم برده ی احساساتم میشوم .. دیگر جای انکار نیست

پ.ن : امشب حس و حال عجیب پراز تناقصی داشتم .. یه حس پوچ بودن ، غم بزرگی که روی سینه ام سنگینی میکرد، همراه با حس سرخوشی و توهمی "تنها" بودن و "با تو" بودن .

Friday, May 25, 2012

تهدید ؟!

غرق موزیک و کتاب و تو.

نه ، کسی تصمیم خودکشی را نمیگیرد ، خودکشی با بعضی ها هست . در خمیره و در سرشت آنهاست ، نمیتوانند از دستش 
.بگریزند

Tuesday, May 8, 2012

"خالی" :(:


به ماه نگا میکردم با همون نگاه درمونده ی همیشگیش !

کاش سیگاری بودم شاید تورو که گیر کردی تو گلوم بین دودها قورت بدم ، بری تو ریه هام ...محو شی تو ریه هام و دیگه بیرون 
نیایی همونجا بپوسی و بمیری

ولی فقط او دو ی ناخالص و میکشم تو، و ... هه !

It's time to forget about the past
To wash away what happened last
Hide behind an empty face
Don't ask too much, just say
'Cause this is just a game
It's a beautiful lie
It's the perfect denial
...

Wednesday, May 2, 2012

درد


درد خیلی کارا میکنه ، باید درد باشه از دلت آروم بیاد بالا تو گلوت ، ته حلقتو بسوزونه و خودشو برسونه به چشاتو بریزه بیرون ،  باید درد باشه تا از مغزت کلماتو هل بده به انگشتات و تو با قلم بچکونی رو کاغذ . ( بعضی موقع ها صرفن کلمه هایی بیمعنی اند ) ولی...

ولی بعضی موقع ها انقد زیاده فقط فلجت میکنه .. نه میتونی فک کنی ... نه میتونی بنویسی ... نه میتونی حرف بزنی . لال میشی ، کور میشی ، کر میشی
:)

Tuesday, May 1, 2012

بی حسی

فقط یه لحظه حس نوشتن اومد ، شاید احتیاج دارم به حس شنیده شدن .  
نمیدونم خودمم ... شایدم واسه اینه که چیزی واسه از دس دادن ندارم ، همین . 

پ.ن:  این " :) " لعنتی هم واسه من هر معنی میده به جز "لبخند" یا هر چیز خوب دیگه ای
پ.ن 2: "کور و کر" هم فقط بخاطر جو آهنگه و حسی که بهم میده