Friday, December 6, 2013

Sunday, November 3, 2013

مختصر و غیرمفید


بدون آغاز

 در زمان‌های قدیم چیزهایی بود که آن هارا نمیگفتند. چرا ؟ چون اینطور فکر میشد که ارزشمندند. هر کسی نمیشنید، به هر کسی نمیشد اعتماد کرد. با این حال باز هم همیشه گویی کسی در حال زمزمه آن‌ها بود، اما گفته نشدند. پشت آن "چیزها" آخرین آرمان‌ها، و آخرین قسمت‌های زنده‌ی روح انسان‌ها بود. تا اینکه همه آن روح‌ها مردند و دیگر چیزی ارزشی نداشت. و همه حرف‌ها زده شدند بدون آنکه شنیده شوند و یا فهمیده. حرف‌ها درلابه‌لای روزمرگی ها، زیر کفش‌هایی که هر روز شتابان به زمین میخوردند له شدند و کسی دلش برایشان نسوخت. قابل دلسوزی هم نبودند.

-پایان. 

I Have died and will die. It's alright, I don't mind.

Monday, September 23, 2013

I've got no soul to sell

اگر آدم‌ها در ماکروویو جا میشدند خیلی بامزه میشد. ماکروویو به گونه‌ای کار میکنه که با فرستادن موج‌های الکترومغناطیسی و ایجاد میدان باعث حرکت مولکول‌های قطبی غذا مثل آب و چربی میشوند. و در اثر اصطکاک حرکتی‌شان ایجاد گرما میشود و غذا و یا اون شی موردنظر اگر دارای این مولکول‌ها باشد، گرم میشود. از این‌ها که بگذریم،

 روش خوبی هم برای کشتن است. سعی کن تو هم تصور کنی. یک انسان را دست و پایش را بستم و که بگذارم در ماکروویو . فراموش نکن که اول زمان را باید تنظیم کنی. او که عاجزانه فریاد میزد و سردرگم بود، و من یک لبخند زیبا تحویلش دادم، تو هم همین‌کار را میکنی زیرا هرچقدر لطیف‌تر و آرام‌تر باشی ترسناکتر است و در آن لحظات ترس از چیزهای بسیار ارزشمند است. در واقع همیشه ترس ارزشمند است. از بحثمان دور نشویم، راستی فکر میکنی برای کشتن یک انسان و پختن روح چقدر زمان لازم است ؟ اینجوری برایت بگویم که بستگی دارد چه‌جور موجودی را میخواهی زنده زنده بپزی. وزن روحش چقدر است و غیره و غیره . خیلی متغیرهای این معادله زیاد است. 

در را آرام بست و چراغ خاموش شد. گلویم از ترس خشک شده بود. از شیشه‌ی مشبک تیره هنوز خنده‌ی اذیت‌کننده‌اش را میدیدم، خنده‌اش کمی کج بود. اشک و عرق چشمانم را میسوزاند و دیگر درست نمیتوانستم ببینم. هر لحظه بیشتر بینایی‌ام ضعیف میشد . اما دیدم که صندلیش را آورد گذاشت رو‌به‌روی من، آنسوی شیشه . چند دگمه را که کنار شیشه بودند را زد و روی صندلی‌ش نشست. این آخرین چیزی‌ست که از او به یاد دارم . 

صدای وحشتناکی آمد، زمین کمی لرزید. ناگهان همه‌جای اتاق روشن شد، نور وحشتناکی که داشت مرا کور میکرد و پلک‌هایم را محکم بر هم فشار دادم تا نور زیاد تا مغزم را نسوزاند و خون در پلک‌هایم مرا غرق نوری قرمز کرده بودند. ناگهان زمین زیر پام شروع به حرکت کرد. آرام شروع کردم به چرخیدن و همینطور سرعت چرخیدن زمین زیر پایم بیشتر میشد و همینطور صدای وحشتناک . ناگهان گرمای وحشتناکی مرا فراگرفت و تک‌تک اجزای بدنم از هم گسیخت. درد وحشتناک ، چشمهایم در حدقه‌ایش ذوب میشدند،احساس میکردم شکم و ران‌هایم ورم کردند و داشتند پوستم را میشکافتن، و فریاد و فریاد و فریاد و بعد هم فراموشی. 

اورا میدیدم که چگونه فریاد میزد و بر خوب میپیچید. نمیدانستم چه حسی دارد. ابتدا پوستش شروع کرد به قرمز شدن. حیف نمیتوانستم صورتش را ببینم، سرش را داشت به زمین میکوبیدو چهره‌اش زیر آبشار موهایش پنهان شده بود. پوست بدنش قرمز و قرمز تر شد، آنقدر تکان میخورد که همه لذت نمایش را خراب کرده بود. باید دست و پایش را به زمین میخ میکردم. جیغ میزد و جیغ میزد و خود را میکوفت بر زمین و گاهی کلماتی مانند "چشمانم" "خدایا" "ببخشید" "کمک" "فراموشی""درد""چشمانم" "چشمانم""چشمانم" ... . کم‌کم صدایش خفه شد گویی در دهانش مشکلی پیش آمده بود .

 از زیر موهای پریشانش، جایی که صورتش باید باشد، خون شره میکرد و بر زمین میریخت. و حدس میزنم از حفره دهان و چشم‌‌هایش و بین پاهایش بخار رقیقی می‌آمد. در بین خون‌هایی که از بین پاهایش جاری بود چیزهایی دیده میشد که فکر کنم قسمت‌هایی از جوارح و وجودش بودند. بوی بدی می‌آمد. بوی انسان زنده زنده پخته شده. 

آیا کشتن یک انسانِ مرده فایده‌ای هم دارد و یا اصلن یک اقدام محسوب میشود و آیا مخالف زنده بودن مردن است یا مرگ همه انسانیت‌ها و احساسات ، خلاهایی که امروزه همه را در دل خود جای داده‌اند و همچنان خالی‌اند؟

Saturday, September 7, 2013

وقتی شیشه نوتلّا شکست

همش تقصیر توست، همیشه تقصیر تو بود، کاش هیچوقت نبودی. نگاه کن همه جارا گه برداشت .. البته گه که نه، نوتلا. اما نوتلایی که نتوان خورد با گه چه فرقی دارد؟ 
گرانترین خسارتی‌ست که در زندگیم دادم. دیدی چگونه قربانی تو و خزعبلاتت شد. اگر روی اعصابم نمیرفتی که شیشه عزیزم نمیشکست.تو که میدانی من عاشق نوتلّام. پای نوتلا که وسط می‌آید انگار همه چیز را فراموش میکنم. مثل الآن. هرچقدر هم با آن نگاه معصوم‌آمیزت نگاهم کنی باز هم نمیتوانم ببخشمت. 
"یادت می‌آد میدون ونک برات اون پیکسل خوشگله‌رو خریدم ؟ همون که کرت کوبین گنده روش داشت؟ " 
معلومه که یادم است، اما مهم نیست. برایم هیچوقت مهم نبوده، برایم هیچوقت مهم نبودی. چرا فک کرده‌ای باید از شکلاتم تورا بیشتر دوست داشته باشم ؟ من که انسانیتی ندارم. "یادت می‌آد بهم گفتی توی بی‌احساس از سگ کمتری؟" چرا هیچ چیز نمیگویی؟ پس یادت است. پس مرا خوب میشناسی. 
چگونه این کثافت رو از رو زمین پاک کنم؟ لباس کثیفم کثیف‌ترشده . 
شیشه‌های نوتلایی را از زمین برمیدارم، دستم را هم بریدم. بریدگی‌ش احساس میکنم عمیق است اما خون نمی‌آید فقط پوست دستم کنده شده. دورش را فشار میدهم تا کمی خون بیاید احساس کنم چرک و کثافت‌های توی زخمم بیرون بزند. سرم را بالا آوردم که ببینم ساعت چند است. اما
میدانستی صدای رفتنت را نشنیدم، سرم را بالا آوردم و اثری از تو نبود. گویا که هیچوقت وجود نداشتی. چون واقعن هم وجود نداشتی. 
صدای ساعت و جلزولزهایی که از قابلمه کوچم یک‌نفره‌ام می‌آید، و من که با قاشقم بر روی شیشه‌ای پر از نوتلا ضرب گرفته‌ام. 
ای کاش نوتلایم میشکست و من تورا سرزنش میکردم. 

پ.ن : دروغ بود. 
پ.ن 2 : نگران نباشید نوتلای قضیه واقعی و سالم است. 

_________________________________________________________________________________

یادداشت : نمیدانم تصمیم گرفتم یا خودش اینجوری شکل گرفت. اما قلمم را کمی تغییر دادم. تازگی‌ها به جای اینکه بتوانم حرف‌هایم را مستقیم بزنم ترجیح میدهم در یک چارچوب خاص، در قالب یک خاطره یا داستان‌طوری بیان کنم. هم برای من راحت‌تر هست. هم برای خوانندگانی که نمیدانم وجود دارند یا نه. 
تنها جای "عمومی" که خودساسنسوری رو به حداقل رسوندم همین وبلاگه. اما پشیمونم ، امیدوارم بتونم با تغییر قلمم بتونم این وبلاگ خاک گرفته رو واسه دلخوشیم نگه دارم. 

Friday, September 6, 2013

"عزیزم من سگ نیستم."

 میدونستی خیلی حالمو خوب میکنه که همیشه میخونی همه خزعبلاتمو؟ مای لاولی سلایوا

Monday, September 2, 2013

Feather

من هیچوقت نتوانستم تعریف کنم، درواقع نتوانستم درست تعریف کنم حالا هر اتفاق یا خاطره‌ای. مهم نیست آن خاطره چقدر جالب باشد، مهم این است که من با تعریف کردنم میشاشم به آن واقعه .البته من هیچوقت چیزی درست یادم هم نمیماند که بخواهم تعریف کنم اما خوب همچین توفیری هم ندارد. نهایتن از یک واقعه برایم فقط چند تا جمله دست و پا شکسته میماند که آنچنان معنایی هم ندارند. این حافظه ریده بارها مرا سرگردان گذاشته این وسط که آیا واقعه در مغز لجنم تبدیل به این جملات بی‌معنی شده یا ذات آن واقعه هم بی‌معنی بوده. مثلن خاطره آن آتشسوزی کوچک. تنها چیزی که به یاد دارم دود بود، از بین دود چهره عمو را هم یادمه. با صورت شکسته‌اش لبخند میزد و لبانش تکان میخورد و میگفت .. به یاد نمی‌آورم چه میگفت. روی صندلی نشسته بود و همه خنده‌کنان آتش را خاموش میکردند. نمیدانم چرا میخندیدند. عمو چه میگفت ؟ 
راستی صحبت از عمو شد، روز ختم همسرش رفته بودیم خونه‌شان و او در اتاق بود مانند یک جنازه دراز کشیده بود و به سقف خیره شده بود. دارم فک میکنم آنقدر از آن به بعد ادای جنازه درآورد که آخر سر اداهایش را باور کردند و اورا گذاشتنتد در گور. 
عمو خیلی زنده‌تر از آن بود که بخواهد بمیرد. 
برف می‌آمد ؟ حتمن میآمد دیگر وگرنه همه چیز انقدر سفید و محو نبود، همه چیز پوشیده نبود. برف مرا یاد بلوزهای یقه اسکی می‌انداخت. همیشه از آن یقه‌های تخمی بدم می‌آمد. انگار همزمان با اینکه کسی دارد خفه‌ات میکند یک قلاده از هزارهزار کرم و انگل انداخته دور گردنت که میخورنت. سوزش و خارش، وقتی یقه اسکی‌ام را مامان در می‌آورد دلم میخاست تمام گردنم را زیر آب یخ بگیرم تا آرام شود. الآن یادم آمد، در زمستان ها میچرخیدم. 
میچرخیدم میچرخیدم میچرخیدم پدر بود گفت نچرخ یا بابام؟ من که گوش ندادم من آنقدر چرخیدم که دیگر نتوانم روی پاهایم خودم را نگه دارم، آنقدر چرخیدم که هرچقدر هم که بایستم دیگر دنیا ثابت نشود. نفهمیدم من داشتم با زندگی شوخی میکردم یا اون با من. به هرحال اگر او با من شوخی کرد یکی به او بگوید شوخی کثیفی بود چون زانوهایم میسوخت، همیشه سر زانوهایم میسوخت. آنقدر که روی این فرش‌های زبر زمین می‌افتادم. 
داشتم میگفتم، من از واقعه‌ها معمولن چیزی یادم نمیماند. اگر هم چیزی یادم بی‌آید حتمن باید طعم شاش سگ را بهش اضافه کنم انگار که رسالتم است. چرا باید موضوع به این خسته کنندگی که هیچکس حتی به تخم‌هایش هم حواله نمیکند را انقدر توضیح دهم؟ 

پ.ن : 
Camel - Rajaz

Wednesday, August 28, 2013

Pennyroyal Tea

افکارم مانند جوهری در آب میرقصند، و در ذهنم حل میشوند. و مانند دود و هوا عاداتم و زندگی یکی میشوند و من در این وسط میشوم یک نقطه خالی. یک نقطه ناچیزی از خلا که هیچ معنی ندارم، هیچ سطحی ندارم و هیچ وجودی ندارم ، بی‌وزنی مرا در هم میکشد و به معنی واقعی "هیچی" میشوم. مانند کودکی که هرگز زاده نشده، نطفه‌ای که تشکیل نشده. فراموشی مرا در بر میگیرد و من چه آرام آرام دور میشوم از زمین و خورشید. آنقدر آرام که حتی خودم هم متوجه نمیشوم. 
میقلتم و میقلتم و آنقدر به خودم میپیچم که سرگیجه و سرخوشی مرا فرا میگیرد و با سرخوشی و قهقهه‌های دیوانه‌وار توی آن دره می‌افتم. 
در کابوس‌هایم هم رها نمیشوم. نوشدارویی که سعی میکند درد مردمان دیوانه را حل کند و تمام غم‌های روی دل‌هایشان را سنگ کند و تخم‌دان‌های همه زنان را آنچنان فشار دهد که عصاره و حیات زندگی انسان از بین پاهایش کشیده شود . فراموشی‌ای که ذهن‌های خسته‌مان را تسکین میبخشد و از پا در میاورد و آرامش پس از طوفان. آرامش قبل از طوفان.

Sit and drink Pennyroyal Tea

Distill the life that's inside of me

خاطراتی که بهشان چنگ میزنی و مانند نخی که خدایان از بین دستانت میکشند و تو مثل یک بچه گربه همچنان دنبالشان میکنی سلول‌های خاکستری مغزم را بیرون میکشم و همه چیز میرود. 

پ.ن : آنقدر خابمو البته بیدار که نمیدانم چه شد 
پ.ن2 : هیچوقت نفهمیدم چه شد
 پ.ن3 : انقدر از من نپرس چه شدی گوساله، والا خود نادونم هم نمیدونم


Sunday, June 23, 2013

سانتیمانتالیسم



مانند کشتی که لنگرش را میندازد به کف دریای تاریک و در یک نقطه‌ای وسط آن دریای سرگردان ثابت میماند ، او آرزوهایش را درون مغزش میریخت و با سنگینی آنها به قعر تاریکی کشیده میشد ، به آن قسمت از وجودش که دلت نمیخواهد بروی . جایی که امیدی در آن وجود نداشت و ثانیه‌ها سریعتر میگذشتند و روزها را به بی‌هودگی میبرد . شاید کمی مانند روزهایی که شادمان در حالی که جست و خیز کنان ترانه‌ای زیر لب میخواند بر سر چاه میرفت و سطلش را درون آن میبرد ، آن را سنگین میکرد و آبی که به قیر میماند را آرام آرام به سمت روشنایی میکشید و جرعه جرعه از دل چاه سیاه آب مینوشید

If the eyes are the windows to the soul, Then grief is the door. As long as it's closed it's the barrier between knowing and not knowing. Walk away from it and it stays closed forever. But open it and walk through it, and pain becomes truth.


پ.ن : جمله بالا از سریال دکستر شنیدم ، که توصیه هم میشه ببینین .

Friday, May 24, 2013

دلتنگنامه برای دو نفر




برای هِدی : مدتها میگذرد از روزها‌یی که زیر آفتاب زمستانه یا رگبارهای بهاری من و تو میگفتیم و میخندیدیم ، روزهای بی‌دغدغه‌ای که نمیدانم چرا نمیخاهم برگردند ، شاید میترسم اگر برگردند تقدسشان را به گند بکشم ، باید آن روزها را در گوشه ذهنمان در یک صندوقچه قدیمی بگذاریم و آزادانه به سراغمان بیایند ، مثل پریشب که در خواب سراغم آمده بودند .در خواب من و تو شاد بودیم در همان خانه ، اما همه گلهای حیاطتان خشک شده بودند و من پرسیدم اینها چرا خشک اند و تو گفتی چون ما نیستیم که مواظبشان باشیم و بعد شروع کردیم به آب دادن گیاه های خشکی که هر چقد بهشان آب میدادی باز هم زنده نمیشدند اما در خواب ما این را نمیدانستیم . با اینکه خواب خوبی بود اما در خواب کلافه بودم ، انگار میدانستم یک خواب است و هر لحظه تو و همه اون گل و گیاه ها به تاریکی میگرایید و من باید پا در واقعیت بگذارم که تو آن سوی جهانی و من این سو ، و شدیم مثل دو خط موازی که نمیخاهم تا ابد موازی باشیم و امیدوارم این مسخره بازی دنیا زودتر تموم شه و من ببینمت .


برای خاض : میدانی دلتنگی مثل یه مار دارد میخزد و دور گلویم میپیچد و مرا خفه میکند . انگار نیش هایش کافی نیست برای اینکه مرا از پا در بیاورد ، حتی اگه نیش هایش زهر هم نداشته باشد انقد بلندند که تا قلبت را سورخ میکنند و شاید هم مثل یک قلاب به رگهای قلبت گیر کند و یکجا آنرا بیرون بکشد ، از زهرش هم که هر چه بگویم کم است کافیست فقط بهش نگاه کنی و از چشمانت  تا ته معدهات را میسوزاند و هرچقد اشک بریزی این سوزش وحشتناک خوب نمیشود . و همه مان میدانیم مرهم همه این دردها چیست
 شاید اگر اینجا بودی این روزهای شکسته را درمان میکردی . . و بیشتر به همه چی میخندیدیم و زندگی خیلی آسانتر بود . اما از همه اینها که بگذریم ، میگن یه روز خوب میاد و من امیدوارم تو بیایی .

_________________________________________________________________________________


تمام عمر بستیم و شکستیم
به جز بار پشیمانی نبستیم
جوانی را سفر کردیم تا مرگ
نفهمیدیم به دنبال چه هستیم
عجب آشفته بازاریست دنیا
عجب بیهوده تکراریست دنیا
چه رنجی از محبت ها کشیدیم
برهنه پا به تیغستان دویدیم
نگاه آشنا در این همه چشم
ندیدیم و ندیدیم و ندیدیم
سبک باران ساحل ها ندیدند
به دوش خستگان باریست دنیا
مرا در موج حسرت ها رها کرد
عجب یار وفاداریست دنیا !!!
عجب آشفته بازاریست دنیا
عجب بیهوده تکراریست دنیا
میان آنچه باید باشد و نیست
عجب فرسوده دیواریست دنیا
عجب خواب پریشانیست دنیا

Tuesday, May 21, 2013

I Hate Myself And I Want to die

یک بار خیلی قشنگ بیان کردن ، ما هم میگیم چون خیلی راست گفتن

I HATE MYSELF AND I WANT TO DIE

Wednesday, May 8, 2013

لحظه درد




نمیدونم ، نمیتونم بفهمم . . نمیدونم

عمر اون قطره ها، وقتی بغض میکنی و غده های توی چشت که اسمشونو نمیدونم شروع میکنن تولید کردن اشک ، آروم از کنار چشت لیز میخورن و میان پایین ، مث یه بچه که با خوشحالی روی سرسره سُـــر میخوره . . میفته زمین و . . پــخش میشه . یه لکه ی دیگه میشه روی زمین

یا عمر اون قطره های قرمز و بلورینی که آروم میچکیدن و به دور انگشتای پام میپیچیدن . میفتادن تو آب و یه لحظه احساس میکردی یه جنازه با موهای قرمز توی آب شناوره ، اما محو میشه . . خون حل میشه و میره تو دل چاه سیاه و به همه نیستی های دیگه میپیونده

یا عمر اون سقفی که خودتو زیرش قایم کردی ، سر پناهت . . و یه هو میریزه ، تو زیر اون همه گوشت و پوست مدفون میشی ، ساکت میشی . سکوت محض حتی صدای ترانزیستور یخچال هم نمیاد ، اگه هم صدایی هست، صدای زنگ سرته

یا عمر اون لحظه ای که همه نیروتو جمع میکنی تا توان کشیدن ماشه رو داشته باشی ، همه خاطرات میپرن جلوت و کنارشون میزنی و باهاشون میجنگی و آخر .. تمام

یا عمر اون سوزوندن ، سوزوندن یه ورق دیگه از یادداشت هات که جون و خاطراتتو توش تزریق کردی . با همه انزجارت کبریتو نزدیکش میبری ، روشن میشه ، داغ میشه و خط قرمز ها از هم سبقت میگیرن تا ته وجود جوهرو بمکن و بسوزونن و آخر سر خاکستری که بهش دست میزنی و تماشا میکنی که چطوری کلماتت ضعیفند و با باد نفس هاتم میرقصن

کودوم کوتاهتره ؟ کودوم طولانی تر ؟

Tuesday, April 30, 2013

درمان بهتر از پیشگیری

به جرات و خیلی مطمئن میگم ، در روز های نه چندان دور این وبلاگ از اون چیزایی خاهد بود که با نفرت میسوزونم 
مخصوصن بخاطر چس ناله های شر و ورش

I simply am not here ,No way I... Shut up, be happy Stop whining please !

در پی همه این از دست دادن ها شاید یکی دیگه از سخت ترین "از دست دادن" هام ، نوشتن بود . دیگه دستم کلن به قلم نمیره و وقتی مینویسم احساس میکنم کلمات خشکین که به هم ربطی ندارن و صرفن حروفی هستن برای اینکه ذهنم تفاله های خودشو فریاد کنه . 
الان که انقد دارم زور میزنم رو کاغذ های سفید کمبود نوشتنم حس میشه 
زندگیم ،داره میشه زندگی گیاهی .  زندگیم داره میشه یک سری فعل و انفعالات تو بدنم و همین 
یه گوشه ای افتادم و بدنمو باز میکنم و همه  وجودمو به هم گره میزنم . و به طرز احمقانه ای سعی میکنم یه نیمچه امید بچه گانه ای رو تو خودم زنده نگه دارم . نمیدونم این همه بدبختی برای چی 
دلم نمیخاد حتی چیزی بخورم ، دلم نمیخاد بخابم  یا حتی  نفس بکشم 
دلم هیچی نمیخاد


فقط دوس دارم این آهنگا تا ابد جریان داشته باشن من توشون غرق بمونم 

دیگه حوصله ندارم سر پا وایسم ، هر دفعه با نهایت تلاشم مث یه بچه نو پا وایسادم دوباره تلو تلو خوردم و افتادم زمین . پاهام ضعیف تر از اونن که وزنمو تحمل کنن.

پ.ن : امروز موهامو شونه کردم ، هنوز پر گره س 

Friday, April 19, 2013

گردباد

در رو باز کردی و صورتت خیلی خسته بود ، اونقد خسته که باورم نمیشد چند ثانیه بعدش با تعجب داشتی میخندیدی ! محکم بغلت کردم و داشتم سعی میکردم فقط همونجا تو بغلت نزنم زیر گریه و به زور بغضمو خوردم . منم یادم رفت که کل صبح تو تاکسی و آژانس گوشیمو مث آیینه جلوم گرفته بودم و تمرین یه لبخند واقعیو میکردم . نمیدونم چند روز بود که ندیده بودمت ، امروز چندم بود ؟ هان ؟ امم فک کنم 18 روز بود ندیده بودمت 


Sunday, March 31, 2013

Déjà vu

الان یه نکته جالبیو فهمیدم
داشتم تو دفترچه م مینوشتم ، یه هو احساس کردم چه نوشته آشنایی ، چه حس بامزه ای ، شاید یه جورایی مث دژاوو ، بعد شروع کردم ورق زدن دفترچه م . دیدم 20 آذر سال 89 و 21 اسفند 90 و البته امروز تقریبن یک نوشته رو تکرار کردم . حتی کلمه هایی که به کار برده بودم برای احساسم بیشترش عینن تکرار شده بود . 
کلن گیر کردم تو خودم و هی دارم همه چیو تکرار میکنم 
هی میگردم و میگردم و باز هم همون گه
حس خوبی نیست 

پ.ن : رو لیوان مورد علاقه م نوشته 
Same shit, Different day

پ.ن 2 : اولین فال حافظ امسال هم بهم گفت باید خودمو جم کنم ، و بیت مورد علاقه من هم توش بود . یکی دو سال پیش این بیتو رو یه تیکه کاغذ نوشتم (این واسه من خیلی عجیبه ، من از ادبیات و شعر کلن چیزی بارم نی) و انقد سر کلاس بهش زل زدم که تا آخر شب همش تو ذهنم تکرار میشد

خواب و خورت ز مرتبه خویش  دور کرد ، آنگه رسی به خویش که بی خواب و خور شوی

من الان از مس و اینا به دورم ، به گه وجود چسبیدم اصن ، کیمیای عشقم دیگه منو زر نمیکنه . تموم شد آقا ، ترنم کلن تموم شد

Saturday, March 23, 2013

شب رفت ستاره رفت اما سحر نرسید ، تاریکی موندگار شد روز دگر نرسید

زندگی خیلی با من مهربون نبود 
حتی اجازه نداد تو داستان خودم نقش اول باشم ، از اون نقش اولهایی زندگیشون از یک خط صاف در بیاد یه اتفاق بیفته ،و آخرشم یه هپی اندینگ به تورم بخوره
همیشه سیاهی لشگر بودم ، از اون شخصیت هایی که معلوم نی سرم چی میاد و اگه بخاد خیلی بهم لطف بشه یه گه جدید میخوره تو سرم و همین .
زندگی هیچوقت منو ندید همیشه تو مه گم بودم و منم دیگه زندگی رو نمیبینم (شاید هیچوقت نمیدیدم) ، زندگی برام تاره ،هوای ابری و چراغایی که شبیه نقطه های رنگی اند ، آهنگ بلند که دنیای اطراف رو خاموش کنه و صدایی از بیرون نیاد
دیگه هیچکودوم اینا اذیتم نمیکنه ، با همه شون راه میام . . آروم آروم ، مثل یک زن با وقار .. شایدم مث یه هرزه تو خیابون های آمستردام، با لبخند
بعد همه روزهای خسته کننده م میرم تو اتاقم ، جایی که نه فیلمیه ، نه نقشی ، نه اتفاق بزرگی ، جایی که حتی زمان هم میتونم متوقف کنم


پ.ن : نمیدونم چجوری باید راجع به سال جدید خوشبین باشم
پ.ن2 : واقعن برای اتاقم شکرگزارم -شایدم شکرگذارم- :دی




دیشب باز سایه های خاطراتی که شب و روز کنارم راه میرن و بیصدا لباشون حرکت میکنه تو خاب اومدن سراغم . . رویایی بود از جنس گذشته ، تکرار نشدنی و "حال" ام را کابوس وار کردند




Monday, January 28, 2013

Harry Potter .

اصن حوصله ندارم کسیو ببینم یا با کسی در ارتباط باشم ، حتی خودمم واسه خودم زیادم .. حوصله ندارم صدای خودمو بشنوم 
اصن دلم هیچی نمیخاد . دنیا خاکستری تر میشه ، منم غمگین تر .  البته نمیشه گفت غمگین نمیدونم کلمه درستش برا توصیف این حالت چیه
اما میدونم اگه بخام به حرف خودم گوش کنم و با کسی در ارتباط نباشم میتونم در عرض 1 روز از تابستون هم فاکد آپ تر شم و واقعن در توانم نی بتونم یه زمستون "تابستونی" بگذرونم . انرژیشو ندارم

 پ.ن : حداقل واسه دیوار بنویسم فک کنم وقتی حرفامو که از تو مغزم قل میدم رو کاغذ ، مغزم خالی تر از قبل بشه
:)

Sunday, January 6, 2013

Lost again ! Broken and weary, Unable to find my way


باید استفراغ کنم نقطه . سرم را بالا میگیرم اشکهایم توی سوپ نریزد ویرگول، مادر سرما خورده نقطه نقطه . . باید زود خوب بشود نقطه . یه سوپ خوب علامت تعجب ! باید استفراغ کنم نقطه . باید کم تر میخوردم نقطه نقطه . . باید کمتر از آن افکار فاسد میخوردم  ویرگول ، کمتر گه میخوردم نقطه . سنت 18 ساله ایست ویرگول ، بوسه ای قبل خواب نقطه . اتاق خالی ست ویرگول ، رنگ زرد را به دیوار میمالد و من نگاه میکنم نقطه نقطه . . "میگن رنگ زرد افسردگی میاره ، نه ؟!" "نه.همین رنگ خوبه" نقطه . باید استفراغ کنم نقطه . کلماتم خالی از احساسند نقطه . بلند تر فریاد میزند نقطه . ته گلویم را اسید معده ام میسوزاند نقطه . باید استفراغ کنم نقطه . راست میگوید بوی باغ وحش میآید نقطه . مثل فرشته ها خوابیده ویرگول ، انقد زیبا که اشکت را در میآورد یرگول، در خواب حتی کوچکتر به نظر میآید نقطه . باید استفراغ کنم نقطه . دلم فشرده میشود نقطه . شاید باید رحم ام را در بیاورم ویرگول ، زنانگی را به باد دهم نقطه . باید استفراغ کنم نقطه . هوا سنگین است و حال من بده نقطه . تمام احساساتی که در ابعاد یک گربه خلاصه شده و خلا یی که همه جهان را فرا گرفته نقطه . باید استفراغ کنم نقطه . بوی پول ویرگول ، بوی شهرت ویرگول ، بوی شهوت نقطه نقطه ..
سر خط- بقلش کرده ام نقطه . سرش بوی خیار میدهد نقطه . باید استفراغ کنم نقطه . تیکه هایم روی زمین افتاده ویرگول ، و من سرگردان در مرکزشان نشسته ام نقطه .
سر خط- بلند میخواند دو نقطه :
I know the pieces fit cuz I watched them tumble down
No fault, none to blame it doesn't mean I don't desire to
Point the finger, blame the other, watch the temple topple over.

و من فکر میکنم باید استفراغ کرد نقطه نقطه . . کی علامت سوال ؟ چگونه علامت سوال ؟ چطوری علامت سوال ؟ انقدر متلاشی شدم که حتی به یاد ندارم اول چگونه و چه شکلی بود نقطه نقطه نقطه نقطه نقطه . . . . .
باید استفراغ کنم ، شاید این کابوس توی وجودم رو که بالا بیارم همه چی تموم شه  

پ.ن : نفهمدیم چی شد