کلمه خانه ، سکوت نامه
N U M B ( Sometimes Comfortably Numb . . )
Sunday, November 3, 2013
مختصر و غیرمفید
بدون آغاز
در زمانهای قدیم
چیزهایی بود که آن هارا نمیگفتند. چرا ؟ چون اینطور فکر میشد که ارزشمندند. هر کسی نمیشنید، به هر
کسی نمیشد اعتماد کرد. با این حال باز هم همیشه گویی کسی در حال زمزمه آنها بود،
اما گفته نشدند. پشت آن "چیزها" آخرین آرمانها، و آخرین قسمتهای زندهی
روح انسانها بود. تا اینکه همه آن روحها مردند و دیگر چیزی ارزشی نداشت. و همه
حرفها زده شدند بدون آنکه شنیده شوند و یا فهمیده. حرفها درلابهلای روزمرگی ها،
زیر کفشهایی که هر روز شتابان به زمین میخوردند له شدند و کسی دلش برایشان نسوخت.
قابل دلسوزی هم نبودند.
-پایان.
I Have died and will die. It's alright, I don't mind.
Monday, September 23, 2013
I've got no soul to sell
اگر آدمها در ماکروویو جا میشدند خیلی بامزه میشد. ماکروویو به گونهای کار میکنه که با فرستادن موجهای الکترومغناطیسی و ایجاد میدان باعث حرکت مولکولهای قطبی غذا مثل آب و چربی میشوند. و در اثر اصطکاک حرکتیشان ایجاد گرما میشود و غذا و یا اون شی موردنظر اگر دارای این مولکولها باشد، گرم میشود. از اینها که بگذریم،
روش خوبی هم برای کشتن است. سعی کن تو هم تصور کنی. یک انسان را دست و پایش را بستم و که بگذارم در ماکروویو . فراموش نکن که اول زمان را باید تنظیم کنی. او که عاجزانه فریاد میزد و سردرگم بود، و من یک لبخند زیبا تحویلش دادم، تو هم همینکار را میکنی زیرا هرچقدر لطیفتر و آرامتر باشی ترسناکتر است و در آن لحظات ترس از چیزهای بسیار ارزشمند است. در واقع همیشه ترس ارزشمند است. از بحثمان دور نشویم، راستی فکر میکنی برای کشتن یک انسان و پختن روح چقدر زمان لازم است ؟ اینجوری برایت بگویم که بستگی دارد چهجور موجودی را میخواهی زنده زنده بپزی. وزن روحش چقدر است و غیره و غیره . خیلی متغیرهای این معادله زیاد است.
در را آرام بست و چراغ خاموش شد. گلویم از ترس خشک شده بود. از شیشهی مشبک تیره هنوز خندهی اذیتکنندهاش را میدیدم، خندهاش کمی کج بود. اشک و عرق چشمانم را میسوزاند و دیگر درست نمیتوانستم ببینم. هر لحظه بیشتر بیناییام ضعیف میشد . اما دیدم که صندلیش را آورد گذاشت روبهروی من، آنسوی شیشه . چند دگمه را که کنار شیشه بودند را زد و روی صندلیش نشست. این آخرین چیزیست که از او به یاد دارم .
صدای وحشتناکی آمد، زمین کمی لرزید. ناگهان همهجای اتاق روشن شد، نور وحشتناکی که داشت مرا کور میکرد و پلکهایم را محکم بر هم فشار دادم تا نور زیاد تا مغزم را نسوزاند و خون در پلکهایم مرا غرق نوری قرمز کرده بودند. ناگهان زمین زیر پام شروع به حرکت کرد. آرام شروع کردم به چرخیدن و همینطور سرعت چرخیدن زمین زیر پایم بیشتر میشد و همینطور صدای وحشتناک . ناگهان گرمای وحشتناکی مرا فراگرفت و تکتک اجزای بدنم از هم گسیخت. درد وحشتناک ، چشمهایم در حدقهایش ذوب میشدند،احساس میکردم شکم و رانهایم ورم کردند و داشتند پوستم را میشکافتن، و فریاد و فریاد و فریاد و بعد هم فراموشی.
اورا میدیدم که چگونه فریاد میزد و بر خوب میپیچید. نمیدانستم چه حسی دارد. ابتدا پوستش شروع کرد به قرمز شدن. حیف نمیتوانستم صورتش را ببینم، سرش را داشت به زمین میکوبیدو چهرهاش زیر آبشار موهایش پنهان شده بود. پوست بدنش قرمز و قرمز تر شد، آنقدر تکان میخورد که همه لذت نمایش را خراب کرده بود. باید دست و پایش را به زمین میخ میکردم. جیغ میزد و جیغ میزد و خود را میکوفت بر زمین و گاهی کلماتی مانند "چشمانم" "خدایا" "ببخشید" "کمک" "فراموشی""درد""چشمانم" "چشمانم""چشمانم" ... . کمکم صدایش خفه شد گویی در دهانش مشکلی پیش آمده بود .
از زیر موهای پریشانش، جایی که صورتش باید باشد، خون شره میکرد و بر زمین میریخت. و حدس میزنم از حفره دهان و چشمهایش و بین پاهایش بخار رقیقی میآمد. در بین خونهایی که از بین پاهایش جاری بود چیزهایی دیده میشد که فکر کنم قسمتهایی از جوارح و وجودش بودند. بوی بدی میآمد. بوی انسان زنده زنده پخته شده.
آیا کشتن یک انسانِ مرده فایدهای هم دارد و یا اصلن یک اقدام محسوب میشود و آیا مخالف زنده بودن مردن است یا مرگ همه انسانیتها و احساسات ، خلاهایی که امروزه همه را در دل خود جای دادهاند و همچنان خالیاند؟
Saturday, September 7, 2013
وقتی شیشه نوتلّا شکست
همش تقصیر توست، همیشه تقصیر تو بود، کاش هیچوقت نبودی. نگاه کن همه جارا گه برداشت .. البته گه که نه، نوتلا. اما نوتلایی که نتوان خورد با گه چه فرقی دارد؟
گرانترین خسارتیست که در زندگیم دادم. دیدی چگونه قربانی تو و خزعبلاتت شد. اگر روی اعصابم نمیرفتی که شیشه عزیزم نمیشکست.تو که میدانی من عاشق نوتلّام. پای نوتلا که وسط میآید انگار همه چیز را فراموش میکنم. مثل الآن. هرچقدر هم با آن نگاه معصومآمیزت نگاهم کنی باز هم نمیتوانم ببخشمت.
"یادت میآد میدون ونک برات اون پیکسل خوشگلهرو خریدم ؟ همون که کرت کوبین گنده روش داشت؟ "
معلومه که یادم است، اما مهم نیست. برایم هیچوقت مهم نبوده، برایم هیچوقت مهم نبودی. چرا فک کردهای باید از شکلاتم تورا بیشتر دوست داشته باشم ؟ من که انسانیتی ندارم. "یادت میآد بهم گفتی توی بیاحساس از سگ کمتری؟" چرا هیچ چیز نمیگویی؟ پس یادت است. پس مرا خوب میشناسی.
چگونه این کثافت رو از رو زمین پاک کنم؟ لباس کثیفم کثیفترشده .
شیشههای نوتلایی را از زمین برمیدارم، دستم را هم بریدم. بریدگیش احساس میکنم عمیق است اما خون نمیآید فقط پوست دستم کنده شده. دورش را فشار میدهم تا کمی خون بیاید احساس کنم چرک و کثافتهای توی زخمم بیرون بزند. سرم را بالا آوردم که ببینم ساعت چند است. اما
میدانستی صدای رفتنت را نشنیدم، سرم را بالا آوردم و اثری از تو نبود. گویا که هیچوقت وجود نداشتی. چون واقعن هم وجود نداشتی.
صدای ساعت و جلزولزهایی که از قابلمه کوچم یکنفرهام میآید، و من که با قاشقم بر روی شیشهای پر از نوتلا ضرب گرفتهام.
ای کاش نوتلایم میشکست و من تورا سرزنش میکردم.
پ.ن : دروغ بود.
پ.ن 2 : نگران نباشید نوتلای قضیه واقعی و سالم است.
_________________________________________________________________________________
یادداشت : نمیدانم تصمیم گرفتم یا خودش اینجوری شکل گرفت. اما قلمم را کمی تغییر دادم. تازگیها به جای اینکه بتوانم حرفهایم را مستقیم بزنم ترجیح میدهم در یک چارچوب خاص، در قالب یک خاطره یا داستانطوری بیان کنم. هم برای من راحتتر هست. هم برای خوانندگانی که نمیدانم وجود دارند یا نه.
تنها جای "عمومی" که خودساسنسوری رو به حداقل رسوندم همین وبلاگه. اما پشیمونم ، امیدوارم بتونم با تغییر قلمم بتونم این وبلاگ خاک گرفته رو واسه دلخوشیم نگه دارم.
Friday, September 6, 2013
Monday, September 2, 2013
Feather
من هیچوقت نتوانستم تعریف کنم، درواقع نتوانستم درست تعریف کنم حالا هر اتفاق یا خاطرهای. مهم نیست آن خاطره چقدر جالب باشد، مهم این است که من با تعریف کردنم میشاشم به آن واقعه .البته من هیچوقت چیزی درست یادم هم نمیماند که بخواهم تعریف کنم اما خوب همچین توفیری هم ندارد. نهایتن از یک واقعه برایم فقط چند تا جمله دست و پا شکسته میماند که آنچنان معنایی هم ندارند. این حافظه ریده بارها مرا سرگردان گذاشته این وسط که آیا واقعه در مغز لجنم تبدیل به این جملات بیمعنی شده یا ذات آن واقعه هم بیمعنی بوده. مثلن خاطره آن آتشسوزی کوچک. تنها چیزی که به یاد دارم دود بود، از بین دود چهره عمو را هم یادمه. با صورت شکستهاش لبخند میزد و لبانش تکان میخورد و میگفت .. به یاد نمیآورم چه میگفت. روی صندلی نشسته بود و همه خندهکنان آتش را خاموش میکردند. نمیدانم چرا میخندیدند. عمو چه میگفت ؟
راستی صحبت از عمو شد، روز ختم همسرش رفته بودیم خونهشان و او در اتاق بود مانند یک جنازه دراز کشیده بود و به سقف خیره شده بود. دارم فک میکنم آنقدر از آن به بعد ادای جنازه درآورد که آخر سر اداهایش را باور کردند و اورا گذاشتنتد در گور.
عمو خیلی زندهتر از آن بود که بخواهد بمیرد.
برف میآمد ؟ حتمن میآمد دیگر وگرنه همه چیز انقدر سفید و محو نبود، همه چیز پوشیده نبود. برف مرا یاد بلوزهای یقه اسکی میانداخت. همیشه از آن یقههای تخمی بدم میآمد. انگار همزمان با اینکه کسی دارد خفهات میکند یک قلاده از هزارهزار کرم و انگل انداخته دور گردنت که میخورنت. سوزش و خارش، وقتی یقه اسکیام را مامان در میآورد دلم میخاست تمام گردنم را زیر آب یخ بگیرم تا آرام شود. الآن یادم آمد، در زمستان ها میچرخیدم.
میچرخیدم میچرخیدم میچرخیدم پدر بود گفت نچرخ یا بابام؟ من که گوش ندادم من آنقدر چرخیدم که دیگر نتوانم روی پاهایم خودم را نگه دارم، آنقدر چرخیدم که هرچقدر هم که بایستم دیگر دنیا ثابت نشود. نفهمیدم من داشتم با زندگی شوخی میکردم یا اون با من. به هرحال اگر او با من شوخی کرد یکی به او بگوید شوخی کثیفی بود چون زانوهایم میسوخت، همیشه سر زانوهایم میسوخت. آنقدر که روی این فرشهای زبر زمین میافتادم.
داشتم میگفتم، من از واقعهها معمولن چیزی یادم نمیماند. اگر هم چیزی یادم بیآید حتمن باید طعم شاش سگ را بهش اضافه کنم انگار که رسالتم است. چرا باید موضوع به این خسته کنندگی که هیچکس حتی به تخمهایش هم حواله نمیکند را انقدر توضیح دهم؟
پ.ن :
Camel - Rajaz
Wednesday, August 28, 2013
Pennyroyal Tea
افکارم مانند جوهری در آب میرقصند، و در ذهنم حل میشوند. و مانند دود و هوا عاداتم و زندگی یکی میشوند و من در این وسط میشوم یک نقطه خالی. یک نقطه ناچیزی از خلا که هیچ معنی ندارم، هیچ سطحی ندارم و هیچ وجودی ندارم ، بیوزنی مرا در هم میکشد و به معنی واقعی "هیچی" میشوم. مانند کودکی که هرگز زاده نشده، نطفهای که تشکیل نشده. فراموشی مرا در بر میگیرد و من چه آرام آرام دور میشوم از زمین و خورشید. آنقدر آرام که حتی خودم هم متوجه نمیشوم.
میقلتم و میقلتم و آنقدر به خودم میپیچم که سرگیجه و سرخوشی مرا فرا میگیرد و با سرخوشی و قهقهههای دیوانهوار توی آن دره میافتم.
در کابوسهایم هم رها نمیشوم. نوشدارویی که سعی میکند درد مردمان دیوانه را حل کند و تمام غمهای روی دلهایشان را سنگ کند و تخمدانهای همه زنان را آنچنان فشار دهد که عصاره و حیات زندگی انسان از بین پاهایش کشیده شود . فراموشیای که ذهنهای خستهمان را تسکین میبخشد و از پا در میاورد و آرامش پس از طوفان. آرامش قبل از طوفان.
Sit
and drink Pennyroyal Tea
Distill
the life that's inside of me
خاطراتی که بهشان چنگ میزنی و مانند نخی که خدایان از بین دستانت میکشند و تو مثل یک بچه گربه همچنان دنبالشان میکنی سلولهای خاکستری مغزم را بیرون میکشم و همه چیز میرود.
پ.ن : آنقدر خابمو البته بیدار که نمیدانم چه شد
پ.ن2 : هیچوقت نفهمیدم چه شد
پ.ن3 : انقدر از من نپرس چه شدی گوساله، والا خود نادونم هم نمیدونم
پ.ن3 : انقدر از من نپرس چه شدی گوساله، والا خود نادونم هم نمیدونم
Subscribe to:
Posts (Atom)