Sunday, October 28, 2012

خزعبلات و نیش و کنایه

من که با همه ی خالی هایم خوشحالم ، شما چطور ؟ 

------------------------------------------------------------------------------------------------------------


وقتی دستای لــِـه خانوم چادریه رو تو تاکسی دیدم ، فهمیدم دیشب راس میگفتم حاجی ، واقعن خوشی زده زیر دلمون

خفه شم پس 
:)
------------------------------------------------------------------------------------------------------------


پ.ن : ما همه زندانیان خویشتنیم

 پ.ن 2 : خدا این سیگارو از این جماعت نگیره که فک کردن بزرگترین درد دنیارو با یه نخ سیگار دارن ، البته ما که آدمای خوشحالی هستیم از درد چیزی حالیمون نی ، اما اگه درد به یه سیگار بود اوضاع بامزه میشد .. از اینا

پاک شد. 

Tuesday, October 23, 2012

بر بلندی طهران در تاریکی

فراموشی واقعن ترسناک است ، بعضی اوقات ، بعضی بو ها ، بعضی صدا ها ، بعضی لحظه ها و حس ها را دلم میخاهد زندانی کنم برای خودم تا هر روز مثل یک خانه عروسکی زیبا بهشان نگاه کنم ، مثل یک خدا . انقدر فراموشی برایم بزرگ است هر چه ازش بنویسم یا بگویم باز هم انقدر من را میترساند که بعضی لحظات منرا فلج میکند . فراموشی معنای همه زندگی و لحظاتت را ازت میگیرد . چه خوش و چه بد ! زمان هیچ دردی را دوا نمیکند ، فقط فراموشی خاطراتت را در دل خودش پنهان میکند و همانجا آرام آرام میمیرند و در نهایت فقط یک زخم کهنه میماند

_________________________________________________________________________________

با ترس میتوانم بگویم خوشحالم . یک لبخند محتاطانه هم بر لبانم
:)

_________________________________________________________________________________

 برج میلاد را خیلی دوست دارم ، وقتی سر کلاس در اوج درماندگی و خستگی ، از عصبانیت و تک بودن ، بغضی گلویم را نوازش میکند ، به برج میلاد خیره میشوم و برمیگردم به گذشته، به شبی که توی حیاط خونه "خاضعی" پیتزا میخوردیم با شکیبا ، سپیده و بهار ، همینطور که گوش میکردم به صحبت هایشان ، لبخندی از سر خوشحالی و رضایت صورتم را میپوشاند ، به برج میلاد خیره میشدم ، که خیلی نزدیک به نظر میآمد ، خیلی بزرگ ..! وقتی برای تک تک لحظه های دبیرستان دلم تنگ میشود رویم را برمیگردانم رو به پنجره، رو به تنها چیزی که من را به روزهای خوش گذشته پیوند میزند ، برج بلند و آرام . تنها دوست من در آن جای غریب 

Friday, October 19, 2012

همین.


افکارم بوی نا میدهد
و
...
اتاقم بوی گریه
.

Monday, October 15, 2012

شگفتی های روز تولد


این یک پست خوشحال است 
:) 
در این پست خزعبل زیاد است . صرفن از خط 7-8 تا مونده به آخر تا آخر پ.ن 1 برام مهمه 

از بچگی -تا چند سال پیش- همیشه منتظر تولدم بودم ، بدون یک دلیل واقعی . فقط دلم کیک میخاست شاید یه جورایی . چند سال پیش شب تولدم یه اتفاقی افتاد که از تولدم یه جورایی بیزار شده بودم .. احساس میکردم 364 روز سال سگ دو میزنی و روز تولدت که سالگرد شروع همه این بدبختی هاست باید هر جوره ذهنتو مشغول کنی یادت بره چه روز مزخرفیه . اما بعد لختی و بی احساسی سرطان وارم به تولدم هم رسید . حتی فراموش میکردم روز تولدمو و واسم با روزهای دیگه هیچ فرقی نداشت ، فقط هوای دلگیر پاییزی و الافی های همیشگی . 
امسال فکر گذشت سالهای دبیرستان اذیتم میکردم .. یه جورایی میترسیدم 18 ساله شدن مهر تاییده .. که همه روزهای خوشی که داشتم دارن هی دورتر میشن .
اما امسال به طرز عجیبی تولد خیلی خوبی داشتم ! 
برای اینکه حس خوبم خراب نشه شب تولدم ساعت 11 ونیم زود رفتم خابیدم .. نمیخاستم مثل هرسال ساعت 12 شاهد روز تولدم باشم ، حس ترسم یه جورایی غلبه کرد 

اما همه اینها یه طرف ، الانم میگم تولد خیلی روز مهمی نیست ، اما میتونه بهانه ی خیلی خوبی باشه برای شاد بودن! حتی شده یک روز ، اما می ارزه 
:) 

پ.ن 1 : امسال یکی از بهترین تبریک های تولد زندگیمو گرفتم ..ساختن دنیای سبز و آبی .. رسیدن به نیروانا 

:) خیلی حال کردم

پ.ن 2 : جالبه با فاصله کمی بدترین و دلسرد کننده ترین تبریک زندگیم .."ترنم امیدوارم یه کم بزرگ شی قدت برسه دنیای روبروت خیلی مونده و انقد همه چیو خراب نکنی و گند نزنی به زندگیت و زندگی خیلی معمولیتر از چیزیه که فک میکنی" شاید حرف درستی باشه ، اما اصن نمیخاستم اینو تو روز تولد 18 سالگی بشنوم ، حتی نمیخام راجع بهش فک کنم الان 

Tuesday, October 9, 2012

بدون عنوان

..حرفهایی برای گفتن ، حرفهایی برای نگفتن :) همین

Monday, October 1, 2012

Unforgettable things


بعضی لحظات باید روی استخوان هایت حک شوند تا روزهایی که از پا در آمده ای، کمک کنند دوباره بایستی و ادامه بدی . کافه ها ، تالارهای تاریک تئاتر، اینترنت-اسکایپ وفیسبوک- ، خیابان های شلوغ ، کتابخانه و پارکها و... چیز های کوچکیند که به تنهایی فقط جزیی از روزمره ات را میسازند. اما وقتی با دوستانت - آن هم دوستانی بهتر از آب روان ، نه از لحاظ روان بودن، بلکه از لحاظ زلال بودن- در همین چیزهای کوچک سهیم باشند ، آن لحظات وروزمره ها را تبدیل میکنند به تنها ارزش زندگی ت
لحظاتی که نباید فراموش شوند تا مانند یک نور به غار افکار خاک خورده ات بتابند .. تا معنی بدهند به چیزهای اطرافت ، حتی شده به بوی دود توی هوا و نفس های آلوده ات.

پ.ن : پاییزو دوس دارم 
پ.ن 2 : امم.. یادم رفت ! :| اه
پ.ن 3 : اگه بگم از شین.قاف آدم قوی تر تو زندگیم دیدم دروغ گفتم مث ســـــــــــــــــگ