Tuesday, October 23, 2012

بر بلندی طهران در تاریکی

فراموشی واقعن ترسناک است ، بعضی اوقات ، بعضی بو ها ، بعضی صدا ها ، بعضی لحظه ها و حس ها را دلم میخاهد زندانی کنم برای خودم تا هر روز مثل یک خانه عروسکی زیبا بهشان نگاه کنم ، مثل یک خدا . انقدر فراموشی برایم بزرگ است هر چه ازش بنویسم یا بگویم باز هم انقدر من را میترساند که بعضی لحظات منرا فلج میکند . فراموشی معنای همه زندگی و لحظاتت را ازت میگیرد . چه خوش و چه بد ! زمان هیچ دردی را دوا نمیکند ، فقط فراموشی خاطراتت را در دل خودش پنهان میکند و همانجا آرام آرام میمیرند و در نهایت فقط یک زخم کهنه میماند

_________________________________________________________________________________

با ترس میتوانم بگویم خوشحالم . یک لبخند محتاطانه هم بر لبانم
:)

_________________________________________________________________________________

 برج میلاد را خیلی دوست دارم ، وقتی سر کلاس در اوج درماندگی و خستگی ، از عصبانیت و تک بودن ، بغضی گلویم را نوازش میکند ، به برج میلاد خیره میشوم و برمیگردم به گذشته، به شبی که توی حیاط خونه "خاضعی" پیتزا میخوردیم با شکیبا ، سپیده و بهار ، همینطور که گوش میکردم به صحبت هایشان ، لبخندی از سر خوشحالی و رضایت صورتم را میپوشاند ، به برج میلاد خیره میشدم ، که خیلی نزدیک به نظر میآمد ، خیلی بزرگ ..! وقتی برای تک تک لحظه های دبیرستان دلم تنگ میشود رویم را برمیگردانم رو به پنجره، رو به تنها چیزی که من را به روزهای خوش گذشته پیوند میزند ، برج بلند و آرام . تنها دوست من در آن جای غریب 

1 comment:

  1. دردناك تر از اينكه گذشته گذشت و رفت اين بود كه توام فراموشش كردي ،هرچقدر همه ي اون لحظه ها همه ي اون حس هاي ناب و زنداني كني بازم پر ميكشه ميره

    ReplyDelete