فکر برگشتن به اون غار وحشتناک همه تنمو میلرزونه ، با همه اون ارواح و اشباح و زامبی هاش .. با همه اون آدمها با خنده های بلند دلبرانه و حرکت های نرم دستاشون که حال آدمو به هم میزنه . یه باد ملایمی که همیشه می وزه و لباسهای بلند و موهاتو به رقص در میاره ، رقصی زشت و عاری از هر نوع زیبایی و احساس.
نمیخام برگردم اونجا ، چون هر قدمی برمیدارم احساس میکنم بیشتر نفوذ میکنه . اونجا همه به طرز ابلهانه ای خوشحالن ، چشاشونو میبندن و صدا رو از تو گلوشون بیرون میدن .. اصن مهم نیس صدا داره چی میگه .
غار بالای کوه هاست .. جایی که انقد نور آفتاب میزنه تو چشت که کور میشی و جز تاریکی هیچی نمیبینی .
------------------------------------------------------------------------------------------------------------
------------------------------------------------------------------------------------------------------------
دلم میخاد همشونو بندازم تو سطل آشغال ، یه تف بکنم و برم و همشون تو هم انقد بلولند که بپوسن .. حالم داره به هم میخوره .
چرا ؟ چرا باید درگیر تو باشم؟ چرا اونوقت باید از اون متنفر باشم ؟
من مسؤل هیچکس نیستم
پ.ن : تنهایی خوبه اگه اختیاری باشه .
پ.ن 2 : از تو تنها شدم - به اجبار- و .. از جماعتی که متنفرم پر
پ.ن : تنهایی خوبه اگه اختیاری باشه .
پ.ن 2 : از تو تنها شدم - به اجبار- و .. از جماعتی که متنفرم پر
We can have some more
Nature is a whore
Bruises on the fruit