Monday, September 3, 2012

برای یک توهم / برای یک محال

به نظر من کامل بودن خودش یه نقضه ولی نمیدونم چجوری تو بی نقضی :) 

وقتی بعد مدتها بی حسی و خواب تنها چیزی که سراغت میاد یه نور سیاهه ، نا امیدی و پوچی محضی که نمیشه راجع بهش صحبت کرد چون فقط بیشتر تورو به مرگ نزدیک میکنه، دلت میخاد خودتو تو عمق سطحی نگری غرق کنی شاید یادت بره که چجوری دنیات آروم آروم رو سرت خراب شد و از بین رفت - و واقعن به "هیچ" تبدیل شد - ولی مهم نیس چی دلت بخواد، به بدبختی های خودت محدود شدی و حتی دیگه شادی گذرا هم کلمه ای بی معنی برات میشه چه برسه خوشحالی 

بعد مدتها ناراحتم .. غمگین ! که فک کنم نشونه ی خوبی باشه برای اینکه نشون بده تو کالبد خالیم هنوز یه روح هست هر چند که له شده .
پ.ن : چقد غر میزنم
پ.ن 2 :اینو یکی تو گودر زده بود 
آدم شب که می‌شه اصلا انگار توی یک دنیای دیگه‌ست. آخر شب، ساعت یک و دو به بعد تفکرش تو یه هندسه‌ی دیگه‌ست کلا. تصمیم‌هایی میگیره که صبح که بیدار میشه تنش میلرزه . اصن انگار مست بوده . نگیر آقا . نصف شب تصمیم نگیر . نصف شب کاری نکن
اگر با ایشون موافقید که جدی نگیرین حرفامو ، اگر هم موافق نیستید پیشنهاد میکنم موافق باشید

No comments:

Post a Comment