در پی همه این از دست دادن ها شاید یکی دیگه از سخت ترین "از دست دادن" هام ، نوشتن بود . دیگه دستم کلن به قلم نمیره و وقتی مینویسم احساس میکنم کلمات خشکین که به هم ربطی ندارن و صرفن حروفی هستن برای اینکه ذهنم تفاله های خودشو فریاد کنه .
الان که انقد دارم زور میزنم رو کاغذ های سفید کمبود نوشتنم حس میشه
زندگیم ،داره میشه زندگی گیاهی . زندگیم داره میشه یک سری فعل و انفعالات تو بدنم و همین
یه گوشه ای افتادم و بدنمو باز میکنم و همه وجودمو به هم گره میزنم . و به طرز احمقانه ای سعی میکنم یه نیمچه امید بچه گانه ای رو تو خودم زنده نگه دارم . نمیدونم این همه بدبختی برای چی
دلم نمیخاد حتی چیزی بخورم ، دلم نمیخاد بخابم یا حتی نفس بکشم
دلم هیچی نمیخاد
فقط دوس دارم این آهنگا تا ابد جریان داشته باشن من توشون غرق بمونم
دیگه حوصله ندارم سر پا وایسم ، هر دفعه با نهایت تلاشم مث یه بچه نو پا وایسادم دوباره تلو تلو خوردم و افتادم زمین . پاهام ضعیف تر از اونن که وزنمو تحمل کنن.
پ.ن : امروز موهامو شونه کردم ، هنوز پر گره س