اگر آدمها در ماکروویو جا میشدند خیلی بامزه میشد. ماکروویو به گونهای کار میکنه که با فرستادن موجهای الکترومغناطیسی و ایجاد میدان باعث حرکت مولکولهای قطبی غذا مثل آب و چربی میشوند. و در اثر اصطکاک حرکتیشان ایجاد گرما میشود و غذا و یا اون شی موردنظر اگر دارای این مولکولها باشد، گرم میشود. از اینها که بگذریم،
روش خوبی هم برای کشتن است. سعی کن تو هم تصور کنی. یک انسان را دست و پایش را بستم و که بگذارم در ماکروویو . فراموش نکن که اول زمان را باید تنظیم کنی. او که عاجزانه فریاد میزد و سردرگم بود، و من یک لبخند زیبا تحویلش دادم، تو هم همینکار را میکنی زیرا هرچقدر لطیفتر و آرامتر باشی ترسناکتر است و در آن لحظات ترس از چیزهای بسیار ارزشمند است. در واقع همیشه ترس ارزشمند است. از بحثمان دور نشویم، راستی فکر میکنی برای کشتن یک انسان و پختن روح چقدر زمان لازم است ؟ اینجوری برایت بگویم که بستگی دارد چهجور موجودی را میخواهی زنده زنده بپزی. وزن روحش چقدر است و غیره و غیره . خیلی متغیرهای این معادله زیاد است.
در را آرام بست و چراغ خاموش شد. گلویم از ترس خشک شده بود. از شیشهی مشبک تیره هنوز خندهی اذیتکنندهاش را میدیدم، خندهاش کمی کج بود. اشک و عرق چشمانم را میسوزاند و دیگر درست نمیتوانستم ببینم. هر لحظه بیشتر بیناییام ضعیف میشد . اما دیدم که صندلیش را آورد گذاشت روبهروی من، آنسوی شیشه . چند دگمه را که کنار شیشه بودند را زد و روی صندلیش نشست. این آخرین چیزیست که از او به یاد دارم .
صدای وحشتناکی آمد، زمین کمی لرزید. ناگهان همهجای اتاق روشن شد، نور وحشتناکی که داشت مرا کور میکرد و پلکهایم را محکم بر هم فشار دادم تا نور زیاد تا مغزم را نسوزاند و خون در پلکهایم مرا غرق نوری قرمز کرده بودند. ناگهان زمین زیر پام شروع به حرکت کرد. آرام شروع کردم به چرخیدن و همینطور سرعت چرخیدن زمین زیر پایم بیشتر میشد و همینطور صدای وحشتناک . ناگهان گرمای وحشتناکی مرا فراگرفت و تکتک اجزای بدنم از هم گسیخت. درد وحشتناک ، چشمهایم در حدقهایش ذوب میشدند،احساس میکردم شکم و رانهایم ورم کردند و داشتند پوستم را میشکافتن، و فریاد و فریاد و فریاد و بعد هم فراموشی.
اورا میدیدم که چگونه فریاد میزد و بر خوب میپیچید. نمیدانستم چه حسی دارد. ابتدا پوستش شروع کرد به قرمز شدن. حیف نمیتوانستم صورتش را ببینم، سرش را داشت به زمین میکوبیدو چهرهاش زیر آبشار موهایش پنهان شده بود. پوست بدنش قرمز و قرمز تر شد، آنقدر تکان میخورد که همه لذت نمایش را خراب کرده بود. باید دست و پایش را به زمین میخ میکردم. جیغ میزد و جیغ میزد و خود را میکوفت بر زمین و گاهی کلماتی مانند "چشمانم" "خدایا" "ببخشید" "کمک" "فراموشی""درد""چشمانم" "چشمانم""چشمانم" ... . کمکم صدایش خفه شد گویی در دهانش مشکلی پیش آمده بود .
از زیر موهای پریشانش، جایی که صورتش باید باشد، خون شره میکرد و بر زمین میریخت. و حدس میزنم از حفره دهان و چشمهایش و بین پاهایش بخار رقیقی میآمد. در بین خونهایی که از بین پاهایش جاری بود چیزهایی دیده میشد که فکر کنم قسمتهایی از جوارح و وجودش بودند. بوی بدی میآمد. بوی انسان زنده زنده پخته شده.
آیا کشتن یک انسانِ مرده فایدهای هم دارد و یا اصلن یک اقدام محسوب میشود و آیا مخالف زنده بودن مردن است یا مرگ همه انسانیتها و احساسات ، خلاهایی که امروزه همه را در دل خود جای دادهاند و همچنان خالیاند؟
No comments:
Post a Comment