Wednesday, August 28, 2013

Pennyroyal Tea

افکارم مانند جوهری در آب میرقصند، و در ذهنم حل میشوند. و مانند دود و هوا عاداتم و زندگی یکی میشوند و من در این وسط میشوم یک نقطه خالی. یک نقطه ناچیزی از خلا که هیچ معنی ندارم، هیچ سطحی ندارم و هیچ وجودی ندارم ، بی‌وزنی مرا در هم میکشد و به معنی واقعی "هیچی" میشوم. مانند کودکی که هرگز زاده نشده، نطفه‌ای که تشکیل نشده. فراموشی مرا در بر میگیرد و من چه آرام آرام دور میشوم از زمین و خورشید. آنقدر آرام که حتی خودم هم متوجه نمیشوم. 
میقلتم و میقلتم و آنقدر به خودم میپیچم که سرگیجه و سرخوشی مرا فرا میگیرد و با سرخوشی و قهقهه‌های دیوانه‌وار توی آن دره می‌افتم. 
در کابوس‌هایم هم رها نمیشوم. نوشدارویی که سعی میکند درد مردمان دیوانه را حل کند و تمام غم‌های روی دل‌هایشان را سنگ کند و تخم‌دان‌های همه زنان را آنچنان فشار دهد که عصاره و حیات زندگی انسان از بین پاهایش کشیده شود . فراموشی‌ای که ذهن‌های خسته‌مان را تسکین میبخشد و از پا در میاورد و آرامش پس از طوفان. آرامش قبل از طوفان.

Sit and drink Pennyroyal Tea

Distill the life that's inside of me

خاطراتی که بهشان چنگ میزنی و مانند نخی که خدایان از بین دستانت میکشند و تو مثل یک بچه گربه همچنان دنبالشان میکنی سلول‌های خاکستری مغزم را بیرون میکشم و همه چیز میرود. 

پ.ن : آنقدر خابمو البته بیدار که نمیدانم چه شد 
پ.ن2 : هیچوقت نفهمیدم چه شد
 پ.ن3 : انقدر از من نپرس چه شدی گوساله، والا خود نادونم هم نمیدونم


No comments:

Post a Comment