Saturday, March 23, 2013

شب رفت ستاره رفت اما سحر نرسید ، تاریکی موندگار شد روز دگر نرسید

زندگی خیلی با من مهربون نبود 
حتی اجازه نداد تو داستان خودم نقش اول باشم ، از اون نقش اولهایی زندگیشون از یک خط صاف در بیاد یه اتفاق بیفته ،و آخرشم یه هپی اندینگ به تورم بخوره
همیشه سیاهی لشگر بودم ، از اون شخصیت هایی که معلوم نی سرم چی میاد و اگه بخاد خیلی بهم لطف بشه یه گه جدید میخوره تو سرم و همین .
زندگی هیچوقت منو ندید همیشه تو مه گم بودم و منم دیگه زندگی رو نمیبینم (شاید هیچوقت نمیدیدم) ، زندگی برام تاره ،هوای ابری و چراغایی که شبیه نقطه های رنگی اند ، آهنگ بلند که دنیای اطراف رو خاموش کنه و صدایی از بیرون نیاد
دیگه هیچکودوم اینا اذیتم نمیکنه ، با همه شون راه میام . . آروم آروم ، مثل یک زن با وقار .. شایدم مث یه هرزه تو خیابون های آمستردام، با لبخند
بعد همه روزهای خسته کننده م میرم تو اتاقم ، جایی که نه فیلمیه ، نه نقشی ، نه اتفاق بزرگی ، جایی که حتی زمان هم میتونم متوقف کنم


پ.ن : نمیدونم چجوری باید راجع به سال جدید خوشبین باشم
پ.ن2 : واقعن برای اتاقم شکرگزارم -شایدم شکرگذارم- :دی




دیشب باز سایه های خاطراتی که شب و روز کنارم راه میرن و بیصدا لباشون حرکت میکنه تو خاب اومدن سراغم . . رویایی بود از جنس گذشته ، تکرار نشدنی و "حال" ام را کابوس وار کردند




No comments:

Post a Comment