Tuesday, November 20, 2012

حال بد .. حال بد .. حال بد..... !

 همه چیز خوبست ، بارون ، دوستای خوب ، هوای سرد ، تنجرین ، گل گفتن با بابا و گل شنفتن از مامان ، پاییز و لبخند های آرام 
همه چیز مثل یک رویا .. همه چیز از پشت مه زیبا و خوب است . اما باز هم یک چیزی کم است .. نیمدانم چیست ، احساس میکنم قلبم را یکی با جارو برقی برداشته ، نه .. شاید دلم را یکی پاره کرده محتواییاتش را کشیده بیرون ، مثل ماکارونی های به هم گره خورده ... نه . نه ! این هم نیست شاید مغزم را کسی خورده شاید کار خدا بوده اصن .. نمیدانم 
خیلی هم اهمیت ندارد 
نهایتن اینکه روزهای جوانی و طلایی زندگی ام فرار میکنند و من نمیتوانم کاری کنم جز اینکه ... نه وایسا ، الان فهمیدم چه حسی ست .. چیزی گم نشده همه چی هم هست .. مشکل اینه که بین قلب و روده و معده ام یک پوچی همراه با غم یکی جا گذاشته.. شاید هم کار گذاشته
باز هم مهم نیست 
فقط قضیه اینه که ناراحتم شاید بی دلیل شاید هم با یک دلیل محکم .. اندوهگینم
و همین کافیست برای اینکه روزهایم را تاریک کند
پ.ن : بی محتواست .. یک مشت چس ناله ! اما حالم بد است و کاری ندارم انجام دهم

1 comment:

  1. نمی خوام بی خودی بگم که دقیقن می دونم چه حسی داری
    اما من هم اینی که اینجا بیان کردی و تجربه کردم و دارم می کنم
    و خیلی خوب بیان کردی
    و نمیدونم چی کارش کنم

    ReplyDelete