اومد تو و لباس پیرمردیشو تنش کرد ، لباس
پیرمردی بدون مو و ریش،لاغر .
یه پیپ از جیبش درآورد و روشن کرد و بوی خوی پیپ
اتاق خالیو پر کرد . کیف پوکر قدیمیشو درآورد و از جای ژتون هاش چند تا آدم برداشت
. یه ژتون آدم داغون داشتم دادم بهش، فقط همینو داشتم . " خوردش کن، آرزوش
کن" یه لبخند چروکیده تحویلم داد ، آدم های خودشو گذاشت سر جاش و چند تا ژتون
کوچیک برداشت . بعد بازی شروع شد ...
بازی که صد بار کرده بودیمو میدونستیم چی میشه.
همه میدونن تو قمار با خدا کی میبره .
بهش نگا کردم از چشاش نمیشد فهمید چی تو سرشه با
همون حالت مهربون فریبانه و پدرانه ، با همون شکوه در حالی که دنیارو مسخره کرده
بود بیخیاااااال، آروووووم نشسته بود و بازی میکرد.
بعضی موقع هام نیم نگاهی به آدم های کوچولوی
بدبختش مینداخت ، هرموقع حوصله اش سر میرف به موجودات رقت انگیز بدبخت نگا میکرد ،
با یه برق خاصی تو چشاش...
...
در حالی که وسایلشو جم میکرد همه ژتون هامو
سوزوند ، همه آرزوهام ! بهم نگاه کرد و مثل همیشه ، "خوشم میاد با اینکه
افتضاحی تو بازی با همون یه دونه جونت بازی میکنی" یکی از ژتون های داغونمو
پرت کرد تو صورتمو گف "فعلن با همین باش ، زندگیتو بچسب . تا بازی بعدی
!" بعدم غیب شد و رفت و من ژتونمو آروم گذاشتم تو جیبم ، کنار ژتون های قدیمی
شکسته و پرزها و موها و یه عنکبوت مرده .
دفعه بعد میخام کشتی بگیرم ، پوکر داره قدیمی میشه !
باران رحمت میبارد روی سرم / اینجا نور علی نور است ولی من کورمو کرم ! /یک دست جام باده ، یک دست زلف یار-
پ.ن : "صد و بیست و هفت" با این حرفای کنایه آمیزش یکی از چیزهاییه که تو اینروزا میتونه حالتو بهتر کنه :)
No comments:
Post a Comment