Sunday, July 1, 2012

Low battery ...


اومد تو و لباس پیرمردیشو تنش کرد ، لباس پیرمردی بدون مو و ریش،لاغر .
یه پیپ از جیبش درآورد و روشن کرد و بوی خوی پیپ اتاق خالیو پر کرد . کیف پوکر قدیمیشو درآورد و از جای ژتون هاش چند تا آدم برداشت . یه ژتون آدم داغون داشتم دادم بهش، فقط همینو داشتم . " خوردش کن، آرزوش کن" یه لبخند چروکیده تحویلم داد ، آدم های خودشو گذاشت سر جاش و چند تا ژتون کوچیک برداشت . بعد بازی شروع شد ...
بازی که صد بار کرده بودیمو میدونستیم چی میشه.
همه میدونن تو قمار با خدا کی میبره .
بهش نگا کردم از چشاش نمیشد فهمید چی تو سرشه با همون حالت مهربون فریبانه و پدرانه ، با همون شکوه در حالی که دنیارو مسخره کرده بود بیخیاااااال، آروووووم نشسته بود و بازی میکرد.
بعضی موقع هام نیم نگاهی به آدم های کوچولوی بدبختش مینداخت ، هرموقع حوصله اش سر میرف به موجودات رقت انگیز بدبخت نگا میکرد ، با یه برق خاصی تو چشاش...
...
در حالی که وسایلشو جم میکرد همه ژتون هامو سوزوند ، همه آرزوهام ! بهم نگاه کرد و مثل همیشه ، "خوشم میاد با اینکه افتضاحی تو بازی با همون یه دونه جونت بازی میکنی" یکی از ژتون های داغونمو پرت کرد تو صورتمو گف "فعلن با همین باش ، زندگیتو بچسب . تا بازی بعدی !" بعدم غیب شد و رفت و من ژتونمو آروم گذاشتم تو جیبم ، کنار ژتون های قدیمی شکسته و پرزها و موها و یه عنکبوت مرده .


دفعه بعد میخام کشتی بگیرم ، پوکر داره قدیمی میشه ! 


باران رحمت میبارد روی سرم / اینجا نور علی نور است ولی من کورمو کرم ! /یک دست جام باده ، یک دست زلف یار-

پ.ن : "صد و بیست و هفت" با این حرفای کنایه آمیزش یکی از چیزهاییه که تو اینروزا میتونه حالتو بهتر کنه :) 

No comments:

Post a Comment