Tuesday, July 24, 2012

شبانه


به طور کلی از تنهاییم لذت میبرم.
 زندگی م شده حصاری که دور خودم کشیدم . پوچی محض ! [?] ( اینترنت مدام مسخره و کتاب تکراری و سریالهای احمقانه ، افکار پوسیده و مکالمات بی پایان توی مغزم... ! )  با حس عجیبی که نمیدونم اسمش چیه ، یه حالت مطبوع .اما بعضی شبها مثل امشب ، حس ترس بدی منو میبلعه . این حس باعث میشه فک کنم باید یکی منو از باتلاقی که دارم توش فرو میرم ،( اونم با سرعت بیشتری نسبت به معمول) یه جوری بیرون بکشه . 
هی به این فک میکنم که الان باید سپیده اینجا میبود تا برینه بهم و به خودم بیام یا باید خودمو جم کنم یه جوری، ولی آخرش میبینم به هیچجام نیس. و باز هم میرسم به تناقض های بی سر و تهم و سوال های مزخرف تکراری و بی جواب ."آیا میتوان خوشبخت و تنها بود؟" کلن به کونم هست یا نه ؟! اگه نیس چطوری میتونه اذیتم کنه 
...و

:) پ.ن : طعم بچگی
پ.ن 2 : خودم نفهمیدم چی شد ، کلن خود درگیری

No comments:

Post a Comment