جلوی هم نشسته بودیمو حرف میزدیم ... ومن مستقیم به چشمهایت
نگاه کردم و دروغ گفتم ! همه خزعبلاتی که به خورد همه دادم از تار و پود وجودم شده
اند، با نگاه تضرع آمیز بیحسی به چشمانت نگاه میکردمو غــــــــــــــــــــرق شده
بودم ! ساعت ها به من خیره شدی ، تو هم به من دروغ میگفتی ، از
حرکات عصبی دستات و ناخن خوردنات معلوم بود
... موهای زشت و گره خورده ات را میبافتی .. موهای کثیفت را. و من همچنان
زمزمه میکردم و میبافتم از نیهیلیسم و خدا و آزادی ، نمیدانم چرا انگار به صورت
ناگهانی حالت به هم خورد از دروغ هایمان بلند شدی و من تصویر سایه ات شدم. آمدی
آیینه را شکستی و من با هزار چشمم به تو نگاه میکردم . تو نگاه تنفرآمیزی تحویلم
دادی که هر هزار چشمم را بستم . اشکهایم از بین پلکهای بسته ام صورتم را داغ میکرد
و چشمانم را باز کردمو تو نبودی (و همچنین یکی از چشمهایم) میدانستم برنمیگردی .
همیشه حالم ازت به هم میخورد همان بهتر که رفتی
پ.ن :با خاندن چرت و پرتهایم حالت تهوع میگیرم
پ.ن 2 : فریاااااااد
No comments:
Post a Comment