Monday, June 18, 2012

استفراغ


جلوی هم نشسته بودیمو حرف میزدیم ... ومن مستقیم به چشمهایت نگاه کردم و دروغ گفتم ! همه خزعبلاتی که به خورد همه دادم از تار و پود وجودم شده اند، با نگاه تضرع آمیز بیحسی به چشمانت نگاه میکردمو غــــــــــــــــــــرق شده بودم ! ساعت ها به من خیره شدی ، تو هم به من دروغ میگفتی ، از حرکات عصبی دستات و ناخن خوردنات معلوم بود  ... موهای زشت و گره خورده ات را میبافتی .. موهای کثیفت را. و من همچنان زمزمه میکردم و میبافتم از نیهیلیسم و خدا و آزادی ، نمیدانم چرا انگار به صورت ناگهانی حالت به هم خورد از دروغ هایمان بلند شدی و من تصویر سایه ات شدم. آمدی آیینه را شکستی و من با هزار چشمم به تو نگاه میکردم . تو نگاه تنفرآمیزی تحویلم دادی که هر هزار چشمم را بستم . اشکهایم از بین پلکهای بسته ام صورتم را داغ میکرد و چشمانم را باز کردمو تو نبودی (و همچنین یکی از چشمهایم) میدانستم برنمیگردی . همیشه حالم ازت به هم میخورد همان بهتر که رفتی



پ.ن :با خاندن چرت و پرتهایم حالت تهوع میگیرم 
پ.ن 2 : فریاااااااد 

No comments:

Post a Comment